تولد من در یکی از درخشانترین دورههای کاری پدرم و در موقعیتی روی داده است که اهل خانواده و دیگران ـ به ویژه اهالی روستا و شاگردان پدرم ـ از آن خاطرات بسیار خوبی در ذهن دارند. اگر چه شاگردان پدرم عمدتاً در ارتباط با او باقی مانده و خوشبختانه اهل ادب بودهاند، با این حال آن دسته از آنان که در سرپیر در نزد پدرم درس خواندهاند، وفادارتر هستند. به علاوه، با آنکه هنوز مردمانی از همۀ روستاهایی که پدرم مدتی در آنجا ماندهْ پیوند خود را با او حفظ کردهاند، اما اهالی سرپیر لطف بیشتری داشته و هنوز بیشترین محبتها را در حق پدر و خانواده دارند.
آن وقتها هنوز سبک زندگی نیمهکوچروانۀ هَواروَزی ـ ییلاقنشینی ـ در هورامان برقرار بوده و به ویژه مردم سرپیر به دلیل موقعیت خاص روستا و وضعیت منابع آبی، عمدتاً به ییلاق باغستانی و دلنشین هَساریه کوچیدهاند و در آنجا به باغبانی و دامداری مشغول شدهاند. با وجود زندگی چند ماهۀ آنان در ییلاق ـ که بسیار به روستا نزدیک است و بندآبی فصلی نیز در کنار آن جا خوش کرده است ـ خانه یا کلبه نساخته و به کپرهایی با ساختار و بافتار ابتدایی بسنده کردهاند. عمدۀ این کپرها در میان باغها قرار داشته است و هنوز برخی از آنها باقی ماندهاند.
زندگی در ییلاق برای همۀ اعضای خانواده مناسب بوده است. بچههای قد و نیمقد فرصت بازی و گردش در طبیعت و کوهنوردی داشته و همواره آزاد و رها بوده و در بیرون از کپر به سر بردهاند. برادران و خواهرانم عمدتاً چنان در طول روز خسته شدهاند که با فرا رسیدن شب به خواب رفتهاند. شبهایی که در دورۀ نبودن برق، تنها با چراغهای فانوسی اندکی روشن شدهاند و در نبود گوشیهای موبایل و اینترنت و شبکههای اجتماعی، به سکوت و خلوت و آرامشی بیانتها در آبوهوایی باصفا گذشتهاند.
پیش و پس از تولد من، زنان روستا مادرم را بی هیچ مزد و منتی و تنها از روی لطف و محبتی که نسبت به پدرم و او داشتهاند، خدمت کردهاند. گاه از چشمه برایش آب بردهاند و بعضاً رخت و لباس اهل خانه را به جای او شستهاند. برایش از محصولات لبنی ـ اعم از شیر و ماست و کره و اینها ـ بردهاند و حتی به جای او نان نیز پختهاند. اینها در حالی بوده است که خواهران بزرگترم در ابتدای نوجوانیاشان بوده و به عادت آن دوره، میتوانستهاند عمدۀ کارهای خانه را انجام دهند.
پدرم برنامهای سراسر از خدمت و اشتغال به تدریس، وعظ، خطابت، حل مشکلات مردم، مشارکت در امور اجتماعی و میزبانی از مهمانان، در کنار تبلیغ و راهنمایی مردم در روستاهای دیگر داشته است. با کوچ خود به ییلاق، مجموعۀ شاگردانش را در باغ بینهایت زیبای هَرَرا در ارتفاعات مسلط به درهوارۀ هورامان اسکان داده است و با کمک مردم خیردوست، تأمین خوراک و امور معمول آنان را عهدهدار شده است. موقعیت خانهباغی هَرَرا به حدی زیبا و شگفتانگیز و شعفآور است که جز با تجربۀ بودن در آنجا، قابل درک نیست و به این جهت، از پرداخت و پردازشِ صفا و زیبایی و آرامش و عظمت منظرۀ آن میگذرم.
با ازدیاد تعداد شاگردان، پدرم پس از مدتی در بالادست باغ، در پای یک درخت بزرگ و باشکوه بلوط برای آنان کپری بینهایت زیبا بر اساس معماری خشکهچین هورامان و با حیاط خلوتی مرتفع ساخته است که به دو کوهستان تخت ثانی و کوسالان، چشماندازی بینظیر داشته است. این کپر بزرگ هنوز در آن موقعیت منحصر به فرد باقی مانده و به نام کپر طلبهها مشهور شده است. علو موقعیت مکانی کپر و منظرۀ وسیع آنجا به کوهستانهای اطراف در کنار هوای پالوده و خنک، و نیز آب برآمده از چشمهسارهای محل و خوراکیهای محلی و ارگانیک، زمینه و محیطی مناسب برای تربیت و رشد شاگردانش فراهم کرده است.
او صبحها پس از همنشینی با مادر در سفرۀ صبحانه، خانه را ترک کرده و با پیمودن راه ملایم ییلاقْ پیاده به مدرسۀ نقلیاش رفته و مشغول درس دادن به طلبهها شده است. نوبت تدریس صبح که تمام شده، بر سر سفرۀ شاگردانش ـ که نوجوانان و جوانانی با سنین گاه کمتر از ١٠ تا حدود ٣٠ سال بودهاند ـ نشسته و دوباره در نوبت بعد از ظهر، محفل تدریس سنتی را برپا داشته و قبل از غروب به ییلاق بازگشته و به این ترتیب وقتی قابل توجه را به شاگردانش اختصاص داده است.
لطف و محبت مردم بیش از اندازه بوده و پدر نیز بنا به مجموعهای از دلایل، در بین آنان ابهت و حتی سام داشته است. کوچک و بزرگ و زن و مرد، برایش احترامی فراتر از حد معمول قایل بودهاند. به رغم اکراه پدر از پارهای آداب، مردان دست او را بوسیدهاند و زنان نیز کتفش را. پدر نیز در مقابل با آنان در تعامل بوده، بر وظایف خود بسیار مواظبت کرده، تمام انرژیاش را برای آنان صرف کرده و به ویژه به ریشسفیدان و پیرزنان روستا احترام گذاشته و مرتباً ارتباط خود را با آنان ـ در قالب دیدارهای روزانه و عیادتها ـ حفظ کرده است.
در چنین فضایی از محبت و خدمت و تعاملات اجتماعی ارزشمند بوده که من متولد شدهام. برایم تعریف کردهاند که فرآیند تولدم بسیار سخت بوده است؛ به گونهای که سه شبانهروز طول کشیده و در این مدت، مادرم رنج و درد بسیاری تحمل کرده است. به دلیل موقعیت روستا و نبود امکانات، پزشکی در کار نبوده و از دست قابلههای روستا نیز کار چندانی برنیامده است. پدرم که درد کشیدن مادر را میدیده، بیطاقت شده و نهایتاً دست به دامان خالهام شده است: آمنه، زن سید و صالح و پرهیزکار و مهربان و سادهدل روستا که بعداً خود او در زایمان بچههای دوقلویش تاب نیاورده و وفات کرده است!
خالهام بر بالین خواهرش حاضر شده و با صدای زیبایش ـ که در نسل سید عبدالله بلبری وجود دارد و از میان ما به برادرم رسیده است ـ لالایی کردی خوانده است. لالاییای که تکرار نام الله در مقامی خاص از موسیقی است و به شکل عجیبی بر دل مینشیند و نوزادِ گریان را آرام میکند. صدای دلنشین و آرامشبخش آمنهْ پدر را که پشت در به انتظار نشسته، آرام کرده و درد مادر را نیز کاسته است. اندکی بعد کودکی متولد شده که بعداً نام نسیم را بر او گذاشتهاند.
آن نسیم اکنون با نام سعید ـ خوشبخت ـ و در دورۀ گذار از دهۀ سوم زندگیاش، در محیط و شرایطی به سر میبرد که از رنج غصهاش در خود لولیده، کنج خلوت و دایرۀ تنهایی را برگزیده و شبها، آستانۀ اندیشهاشْ آفاق عالم جوانی را درمینوردد و در سویههای ناپیدای تأملْ بیقرار میشود و در کرانههای دورِ نگرانیْ ناگزیر آرام میگیرد. قبل از آنکه سالیادی دیگر از تولدش برسد، تشنۀ شنیدن لالاییای بهسان صدای آمنه است. سوزی که بیاید و ببرد هر آنچه را که باید!
دیدگاههای بازدیدکنندگان
ابراهیم شمس
792 روز پیشوهڵڵا فره وهش بێ!
سید سعید حسینی
792 روز پیشوەشحاڵنا کە پەنەتا وەش بیەن!