اکنون که نوشتن این یادداشت را آغاز کردهام، باران میبارد و من از کپر به داخل خودرو پناه آوردهام! امروز دومین بار است که میبارد. در زبان کُردی اصطلاحاً به این گونه بارانهای یکهویی کوتاه، تاو میگوییم. تاو صبح تنها در حدی بود که ناجوانمردانه نگذارد من بخوابم! در حقیقت، پس از خواندن نماز صبح بود که چون میخواستم کمی بیشتر استراحت کنم، همین که چشمانم گرم شدند، قطرات باران سرازیر شدند و از لابهلای برگها و شاخههای صنوبر در سقف کپر، بر روی من و پتو و قالیچه و اینها ریختند. با این حال، به محض آنکه از خواب شیرین صبحگاهی زدم و وسایل را جمع کردم تا خیس نشوند، باران بند آمد و هوا بهتر شد.
پس از آنکه دیشب در تاریکی هوا به دل کوه زدم تا در ارتفاع مشرف بر روستا به آنتن برسم و یادداشت را در اینجا منتشر کنم، زمانی که بازگشتم، گربهای شکمو سر وقت غذای لذیذم رفته بود. آن غذا را اهالی خانه با گوشت درست کرده بودند تا شام اول تنهایی را مهمان آنها باشم. حال اما قسمی از آن سهم مهمان ناخواندهام شده بود. در حالی که چنگالش را در داخل قابلمه گذاشته بود و غذای گوشتی را با اخلاصی تمام تناول میکرد، برای لحظاتی چشم در چشم و به همدیگر خیره شدیم! گویی نه او دلش میآمد از خوان خوشمزه بگذرد و نه من انتظار چنان شوک نامطلوبی را داشتم.
پینوشت: شارژ گوشیام رو به پایان است و عجالتاً باید گزارش امروز را ناتمام باقی بگذارم.
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت