تغییر ثابت‌ترین اصل زندگی ما انسان‌هاست! این یک حقیقت جاری در فلسفۀ زیستن ما آدمیان است که با بزرگ شدنمان، بارها تغییر می‌کنیم. در فرآیند تغییر، گاه خلقیاتی را در خود پرورش می‌دهیم و بعضاً برخی ویژگی‌ها را از خود دور می‌کنیم، و یا به مرور از دایرۀ خلقی‌امان زدوده می‌شوند.


تغییر ذایقۀ شوخ‌طبعی در من

شوخ‌طبعی عنصری است که با بزرگ شدن، از من دورتر شده است. قبلاً، به ویژه پیش از ورود به دانشگاه، شوخ‌طبع‌تر بودم و همین مسأله باعث شده بود تا در میان جمع‌ها زودتر پذیرفته شوم. در میان خانواده نیز با برخی بذله‌گویی‌های بچه‌گانه‌ام، گاه مایه‌های دل‌خوشی آن‌ها را فراهم می‌کردم. این شوخ‌طبعی کارکرد دیگری داشت و آن این‌که، مرا بیشتر از هفت فرزند دیگر خانواده به پدر نزدیک‌تر کرده بود.

امروز اگر به واسطۀ چشیدن مزۀ تلخ برخی ناملایمت‌ها، آن شوخ‌طبعی رنگ‌هایی چند باخته است، دست‌کم کارکرد پیشین آنْ هم‌چون یک نتیجه باقی مانده و من هم‌چنان نزدیک‌ترین بچۀ خانواده به پدر هستم! رابطۀ من و پدر، گاه در برخی کارهای ریز و کوچکْ تبلوری دوست‌داشتنی دارد.


رابطۀ من و پدر

کوتاه کردن موی سرش یکی از همین ریزه‌کارهایی است که گر چه ممکن است کم‌اهمیت به نظر برسد، اما اکنون برای من معنی‌های دیگری یافته است. هر بار وقتی که در اتاق خوش‌بوی کتابی‌اش، روپوش را بر تنش می‌پوشانم و کارم را شروع می‌کنم، از نزدیک شاهد نحیف‌تر شدن اندام‌ها، تماماً سفید شدن موها و پررنگ شدن مسألۀ پیری‌اش هستم. وقتی برای تمیز کردن سرش از موهای پیرایش‌شده، دستم را بر روی سرش می‌کشم، حسی تمام وجودم را می‌گیرد که گویی، اکنون پس از عمر ٧٢ ساله‌اش، نوبت من است که از او مراقبت کنم و این، حقیقتاً مسئولیت سنگینی است و نه سبک!

احتمالاً بیش از پنجاه سال است که پدرم ریشش را از ته نزده است. با این‌که من پیرایشگرش هستم، وقتی پس از پایان اصلاح موی سرش، به صورتش می‌رسم، دستگاه موزر را از من می‌‌گیرد و خودش ریشش را اصلاح می‌کند. برای همین، کم‌تر پیش آمده که دستانم ریش نازنینش را لمس کرده باشد. امشب ولی، متفاوت‌تر از هر بار دیگر، این کار را کردم و حالتی دگروش از جنس حزن و غصه در خود حس کردم.

وقتی پیش از غروب با سرعت بیشتری از سنندج به مزرعه بازگشتم و خود را به بالین پدر رساندم، تمام بدنش و از جمله صورتش را تبی شدید فراگرفته بود. مادرم پارچۀ آب را با مقداری یخ در آن به دستم رساند و من با حسی سرشار از نگرانی، پرستاری‌اش کردم. دستان خیس فروکرده در آبِ یخ را به آرامی بر فرق سر و صورت و ریش پدر می‌کشیدم و چشمانم در چهرۀ تماماً ضعیف‌شده‌اش قفل می‌شد. ریشش بیش از هر زمان دیگری نرم و نازنین شده بود. گویی نحیفیْ حتی به سفیدموهای ریش او نیز رسیده بود! پاهایش را که خیس می‌کردم و دستانم را در لابه‌لای انگشتانش می‌گرداندم، حالش رو به بهبودی می‌رفت و از درجۀ تب او کاسته می‌شد. این کار را چند مرتبه انجام دادم و پس از آن گذاشتم تا در بالکن پهن خانه‌باغی، در هوای آزاد و زیر روشنایی ماه بدر، اندکی آرام بگیرد.


حس غریب مسئولیت

این تجربۀ کوچک دست کشیدن بر ریش پدر پابه‌سن، حسی است که گویی از جهت نخستین بار بودنش، برایم غریب است و ناشناس. دیگرباره مرا به فکر سرشت شگفت آدمی فرو انداخته است؛ این‌که در پیری، از نو و مانند کودکی‌هایش ضعیف می‌شود و نیازمند سرپرستی. امری که نیازمند سرپرستان باحوصله است و به درستی انتظار می‌رود آنان، همان فرزندان باشند. فرزندانی که بعضاً در جوانی‌اند و خود، غرق در مسأله‌هایی که جامعۀ آشفتۀ التهاب‌زده برایشان به ارمغان آورده است. چاره اما چیست؟

بلند می‌شوم و من هم به بالکن می‌روم. پدر و مادر خوابیده‌اند. روشنایی ماه قابل توجه است؛ در حدی که درختان مزرعه سایه انداخته‌اند! ستاره‌ها هم هستند و چه درخشان‌اند. بودنِ رودخانۀ سیروان به خوبی حس می‌شود. هوا خنک و کمی سرد است. صدای جیرجیرک‌ها و بعضاً شغال‌ها هم از دور می‌آید. فضا آمادۀ فکر کردن است: به راستی چاره چیست؟