ساعت از ١:٣٠ بامداد گذشته است. احساس گرسنگی میکنم. با این وضعیت نمیتوانم بخوابم. بلند میشوم و یخچال اتاق را باز میکنم. چند تخم مرغ میبینم که هیچ نمیدانم برای چند ماه پیش هستند! مدتهاست که نبودهام و هماتاقیام هم ـ که به رغم نزدیکی به پایان ترم، هنوز او را ندیدهام ـ نیست و نمیدانم این تخمهای مرغ برای من هستند یا او. یک شیرکاکائوی بزرگ، دو تُن ماهی و چند نوع ترشی میبینم که برای او هستند و به آنها دست نمیزنم. کره را پیدا میکنم تا با عسل طبیعی خودمان بخورم. کمی مغز گردو هم دارم. سفرۀ کوچک را وسط اتاق پهن میکنم و نان تافتون را روی آن میگذارم. با پخش یک موسیقی لایت، بساط مهمانی تکنفرۀ خوابگاهیام در نیمۀ شبِ خوابگاه کوی کامل میشود.
نان تهران بینمک است و در نتیجه لذتی ندارد و حس سیرکنندگی آن هم در عمل پایین است. این باعث میشود لقمههای بیشتری بگیرم. تنها هستم. اطرافم را نگاه میکنم. لبتاب، خودکار، تسبیح، کتری، لیوان، قندان، دفتر یادداشت و چند کتاب روی زمیناند. لباس ورزشیام را شستهام و روی شوفاژ پهن کردهام. هوا سرد است.
در حین خوردن به فکر دوستم میافتم؛ مسعود رستمی. چند وقت پیش در راه سنندج ـ مریوان به تصادف فوت کرد. از معدود دوستان صمیمیام بود که به اصطلاح کردیِ هورامی، «پەرمێنێش پۆرە». همکلاسی دورۀ دبیرستانم بود که ناگاه از میانمان رفت و ما را عمیقاً مبهوت مرگ خود کرد. او رفته و دیگران هم پراکنده شدهاند. سید صلاح در انگلیس است. مرتضی به آمریکا رفت. امید به کانادا مهاجرت کرد. حافظ در لندن است. آنان هم که ماندهاند، حتی اگر در مریوان باشند، از هم دور هستند. فاصلهها بیشتر شده است و همدلیها کمتر. به نظر میرسد روز به روز دایرۀ ارتباطات، تنگتر و دامنۀ تنهایی گستردهتر میشود.
مسعود به ناکامی رفت. مجرد بود. در سنندج کار میکرد و نان بازویش را میخورد. این اواخر همخانه داشت. از گرایش سلفی خشن به تصوف نرم متمایل شده بود. به برخی خانقاهها و تکیهها سر میزد. دف مینواخت. دوچرخهسواری میکرد. کوه میرفت. زودتر و گاه که برای تفریح به دامن طبیعت میرفتیم، به تفنن با یکدیگر پوکی به سیگار میزدیم، اما دیگر همین تفنن را هم تجربه نمیکرد. به سبک غذایی سالم و ارگانیک تمایل داشت. چایی را کنار گذاشته بود و دمنوشهای محلی مینوشید. آرام و متین بود. هیچ به خاطر ندارم که عصبانی شده باشد. میاندیشید. فعال فرهنگی و مدنی بود. نشریۀ کردی دانشگاه در زمان سردبیری او به اوج فعالیت و شهرت رسید و همین باعث شد اذیتش کنند. جز کمی، داستان آن فشارهای روانی را برایم تعریف نکرد؛ اما او را تحت تعقیب گذاشته و چنان آزرده بودند که مدتی زیاد کمحرف شد.
سالم بود و اهل دل. به خاطر دارم که چند سال درگیر رابطهای نافرجام بود. این اواخر بیشتر از گذشته در پی ازدواج بود. روحی تشنۀ عاطفه داشت و به نوعی از تنهاییِ زمخت مردانه خسته شده بود. جویای همسر همدل بود. آنان که در خانه معرفی میکردند، به دلش نمینشستند و با آنان که آشنا میشد، آرامشی نمییافت.
یکی دو ماه قبل از فوتش زنگ زد و مفصل حرف زدیم. دربارۀ مرزهای ایمان پرسش داشت. ظاهراً با کسی آشنا شده و از او سخنانی دال بر بیدینی و اظهار آن شنیده بود. دغدغه داشت که بداند حکم چنین کسانی چیست. توجیه آوردم که نباید چندان به این اظهار نظرها التفات کرد!
به او گفتم در باطن این جوانان، تعلق به دین نهادینه شده و آنچه از ناباوری به اسلام میگویند، در عمل نمودی از نارضایتیاشان به وضع موجود است. آنان چون از طرفی وضعیت موجود و انبوه نقدها و نارضایتیهایشان را در ناکارآمدی حاکمیتی اسلامی دیدهاند و از طرف دیگر فرصت مطالبهجویی نیافتهاند، بعضاً ناخودگاه و معمولاً به عنوان نوعی از کنش سیاسی، به سمت چنین رویکردهایی میروند. آنان با این حال در میانۀ زیست عرفی، عمدتاً همان کارهایی را انجام میدهند که در جامعۀ والدینیاشان مرسوم است!
بعداً دیگر از مسعود دربارۀ آن موضوع نپرسیدم. هر چه بود، به نتیجه نرسید و او به مرگی تلخ از دنیا رفت. جوانی با مدرک کارشناسی و سالها کار، نهایتاً نتوانست زندگی متأهلی را تجربه کند. عمدۀ همکلاسیهای او نیز چنیناند. بیشتر آنان حتی به سرمایهای برای تدارک مقدمات ازدواج هم دست نیافتهاند. در سایۀ ناامیدیها و ناروشنی آینده نیز، هیچ معلوم نیست سرگذشت بقیۀ آنان چه باشد!
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت