غم یکی از شگفتانگیزترین پدیدههای زندگی انسانهاست. گاه یکباره بر دل و روح و تن آدمی مینشیند و او را با خود میبرد. وقتهایی که غم ناگاه هجوم میآورد، آدمی به ضعف و زبونی خود بیشتر پی میبرد. گاه استیلای غم بر هستی انسان به گونهای است که اندامهایش نیز شل میشوند و در نتیجه از حرکت بازمیایستد.
لحظات فرونشست غم بر قلب و درون آدمی، از شگفتترین تجربههای زیستۀ اوست که بیشباهت به اشارات اشراقی هم نیست! بر همین مبناست که بعضاً میان غم، غصه و حزن به لحاظ ماهوی و مراتب سلوک و تجربههای عارفانه در تصوف، پیوندهایی چند میبینم. تو گویی تا سالک حزن را با تمام اندرون خود درک نکند، به مرتبهای که باید، دست نمییابد.
جالب آنجاست که در میان صوفیه، گونههایی از غصهورزی توصیه و یا دستکم ارج نهاده شدهاند. چنانکه در اثر یکی از نقشبندیان هورامان خواندهام که اندوه سالک از گناهی که مرتکب شده، مایۀ رفعت درجۀ اوست.
اگر در تصوف چنین است و اندوه چنان جایگاهی دارد، احتمالاً پربیراه نیست که بپرسیم پس نقش آن در زندگی چیست؟
در این باره اگر دیدگاه عمدۀ روانشناسان و مربیان توسعۀ فردی را، که همواره انسان را به شادی فرا میخوانند، نادیده بگیریم، شاید بشود برای غم، جایگاهی از ساختاربخشی به مفهوم زندگی قایل شد. بر خلاف لحظات شاد که در آن آدمی معمولاً سرخوش است و در کیفِ سرمستی، گاه از خود بیخود میشود، در زمان غم و غصه، بردار توجه انسان رو به درونش است و او متوجه خود میشود و به گمانم از این حیث، غصه بر شادی برتری دارد!
به نظرم با وجود چنین کارکردی که حزن دارد، نباید چندان از آن هراسید و گریزان بود. در عوض میتوان آن را به چشم فرصتی برای بازبینی هستی و بودنِ خود دید و در نتیجه، همواره در این لحظات به خودشناسی پرداخت. با در پیش گرفتن چنین رویکرد و فلسفهای برای زیستن، در عین آنکه میل به زندگی کاسته نمیشود، فرآیند معنایابی و خودشناسیْ به بهبود کیفیت زندگی در چشماندازی کلنگر نیز میانجامد.
پینوشت: غصهها را در دامان بگیریم!
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت