به ناگاه از خواب میپرم. کابوس وحشتناکی دیدهام. تشنهام است. نمیدانم کجا هستم. کمی چشمانم را باز میکنم. اولین چیزی که میبینم، پنجرۀ اتاق رو به یکی از ساختمانهای دانشکدگان فنی است. میفهمم در خوابگاه هستم. اطرافم را میپایم. کسی نیست. تنها هستم. حس میکنم به شکل عجیبی ناراحتم. آخر این چه خواب بیربطی بود که دیدم؟
ساعت نزدیک به سه بامداد است. نه میشود بیدار ماند و کاری انجام داد، و نه دیگر چندان خوابم میآید. بدنم سنگینی میکند؛ هم در ناحیۀ شان و گردن، و هم در جوار شکم و پهلو. انگار غذایی که در سر شب با دوستان در بیرون خوردهام، چندان به من نساخته است. بلند میشوم. کتری را برمیدارم و روی اجاق آشپزخانۀ لاین میگذارم. دستی میشورم و به اتاق برمیگردم.
در تاریکی اتاق منتظر جوشیدن آب میمانم. به فکر فرو میروم. از قدرت خاطره در ذهن آدمی، متحیر میمانم. این را از حزنی که با خود دارم، عمیقاً درمییابم. تداعی یک خاطره در شب گذشته، به شکل عجیبی بر روی من اثر گذاشته است. به نزد یکی از دوستان در تهران رفته بودم. هیچ به خاطر نداشتم که دارم کجا میروم. وقتی رسیدم، از آنجا که محیط خانه تداعیگر آن خاطره بود، به ناگاه در خود فرو رفتم و تا مدتی نمیتوانستم با افراد آن مجلس صحبت کنم. در حقیقت حضور قبلی من در آن خانه، با وضعی به شدت نامناسب، آشفتگی عمیق ذهنی و تلاطمات عجیب روحیام در آن مقطع زمانی همراه بود و این، بیمقدمه مرا به تلخکامیهای گذشتهام کشانده و به شکل دامنهداری حیران کرده بود.
میروم و کتری را میآورم. در آن چایی میریزم. تا دم بکشد، آهنگی با صدای کم میگذارم. در این فکر غرق میشوم که چرا بی هیچ زمینهای، چنان خواب سرسامآوری دیدهام؟ جز تداعی آن خاطره، چیز دیگری سراغ ندارم. به این حقیقت پی میبرم که در زندگی، شادیها گذرایند، اما تلخیها ماندگارند و بلکه تشدید میشوند. یعنی در شرایط دشوار، آدم به فکر مجموعۀ ناهمواریها، سختیها و تلخیهایی که پیشتر کشیده است، میافتد و اثر آن سختی و تلخکامی کنونیاش، چند چندان میشود. عجز انسان در مقابل قدرت خاطرههای فراموشناشدنیاش برایم شگفت است.
چایی دم کشیده است. یک لیوان میریزم. تا بیکرانهها صدای سکوت میآید! تلألؤِ نور چراغ بیرون در سقف اتاق نمایان است. در صدای موسیقی و متن آواز گم میشوم. حسن درزی است. با ریتمی آرام، اندوهناک و حماسی، معشوقهاش را میخواند:
محبوب من! اگر این بار نیز در هجران تو نمردم، آشکارا شرط میبندم دیگر بدون همراهیات جایی نروم. در نبودنت شکستهام، درونم خالی و بهسان نی شده است و بارها مینالد. معشوق من! سوگند به شربت دیدار پاکت، شرابی که بی حضور دلگرمکنندهات مینوشم، از تلخیِ بینهایت برایم زهر مار شده است. نازنین من! بدون من، حتی خسوخار هم در نزد تو همچون گلزاران است، اما بدون بودن تو، خرمنهای گل من به تیغوخار میماند. لیلای من! با وجود این همه مردمان، چون تو نیستی، فکر میکنم کسی در این شهر نیست! لە کن من با وجوودی ناس و ئەجناس، کەسی تێدا نییە ئەم شارە بێ تۆ ...
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت