یکی از مباحثاتی که همواره با برخی دوستان اهل حجره و مدرسه داشتهام، پیرامون مسألۀ عشقورزیهای جوانی و مشخصاً رابطه است. در گفتوگوهایم با آنان، همواره منتقد سختگیریهایشان بودهام و البته که این رویکرد را ناشی از فهم عرف، جامعه و فرهنگ دانستهام و نه متون آیینی؛ امری که تاکنون از من پذیرفته نشده و انتظار نمیرود که مورد قبول یا دستکم توجه و اقبال واقع شود! علاوه بر این، به دلیل صراحت گفتار در برخی دلنوشتههایم، مورد ملامت گاه و بیگاه دوستان بودهام. امری که پس از مدتی به آن خو گرفتم و دریافتم که هر ساختارشکنی عرفی، حتی در این لایه نیز، هزینههایی چند در بر دارد.
حکایت شیخ نجمالدین کبری
با این مقدمه، درمییابید که رهگیری برخی دادههای تاریخی دربارۀ تجربههای دلداری، برای من جالب و لذتبخش است. نمونۀ قابل توجهی که امروز به آن برخوردم، تجربههایی از شیخ نجمالدین کبری (٥٤٠ ـ ٦١٨ ه.ق) است که خود او در کتاب «فوائح الجمال و فواتح الجلال» آنها را بازگو کرده است؛ حکایتهایی که نشاندهندۀ عاشق شدن او و رابطههایی است که با احتمالاً دو معشوقۀ خود داشته و بدون هیچ باکی، در کتابی عرفانی به بازگویی آنها پرداخته است:
[۱] در يكی از اوقات و در يكی از شهرهای مغرب زمين، دل به فريبايی بستم و در سراچۀ فريفتگی او نشستم تا آنجا كه همت گماشته و بر وی تسلط يافته، او را گرفتم و به بند عشق خود درآوردم، و او را از مراوده با ديگران ممانعت كردم. آن دلارای صاحب جمال، به جز از من با ديگران هم سر و سری داشت و از ابراز آن خودداری میكرد و با من به زبان حال گفتوگويی داشت. چنان كه میفهميدم چه میگويد و او نيز میفهميد چه میگويم. و كار ما با او تا آنجا رسيد كه من او شدم و او من شد، و اتحاد كامل فی ما بين برقرار گرديد و معاشقه منتهی به صفای روح شد و پای شهوت از هر جهت مقطوع گرديد. در سحرگاهی، روح او را مجسم ديدم كه در برابر من رخسار به خاک میسايد و خطاب به من میگويد: ای شيخ! الامان! الامان! مرا كشتی، مرا درياب! پرسيدم: منظور تو از اين كلمات چيست؟ گفت: تمنا دارم به من اجازه دهی تا پای تو را ببوسم. خواستهاش را جامۀ اجابت پوشانيدم و به وی اجازت دادم تا پای مرا بوسيد و سر برداشت؛ چهرۀ دلربا و رخسار زيبای او را كه آتش در كانون من میزد، بوسيدم و از گرمی بوسۀ من و از حرارت عشق من، كه در گونۀ خود احساس كرد، آرام گرديد و خود را چون جان شيرينی در دل من جای داد!
[۲] در دهكدهای واقع در ساحل دريای نيل مصر، دل به كنيزكی بستم و بند الفت از همه چيز گسستم. چند روزی را به هوای او از خوردن و آشاميدن دست كشيدم. كم كم آتش عشق وی در درون من زبانه میكشيد، چنان چه هر گاه نفس میكشيدم، آتش از دهان من بيرون میآمد و هر بار كه من نفس كشيدم، آسمانیها در برابر هر نفسم، آتشی از درون خويش شعلهور میساختند و اين معنی ايجاب میكرد كه آتش دهان من و آتش دهان آنها با يكديگر برابری میكردند، چنان كه ميان من و آسمان حایل میگرديد. و اين پيشامد همچنان ادامه داشت تا نمیدانستم چه كسی در آنجاست و اين دو آتش از كجا به هم پيوستهاند. در آن حال دانستم كه شاهد من در آسمان است!
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت