روز پاییزی سردی بود. با توجه به ابرهای سیاه آسمان، معلوم بود که نمی از باران در راه است. صدای لنتها میآمد و باید آنها را در شهر بعدی تعویض میکردم، اما از آنجا که غروب نزدیک بود و نماز عصرم را نخوانده بودم، در روستایی بر سر راه توقف کردم.
قبلاً هر بار که از نزدیکی این روستا میگذشتم، قبر یکی از سادات آن بر روی تپهای در میانۀ دره، توجهم را به خود جلب میکرد. این بار نیز، وقتی برای رسیدن به مسجد از بالای دره به پایین آن میرفتم، حسی از نزدیکی به صاحبان قبور آن پیدا کرده بودم! شاید از آن جهت که میدانستم برادر پدربزرگم در برخی سفرهایش به سنندج، به آنجا نیز رفته و با سید ابراهیم نامی از آنجا دیدار داشته است. گویی تجربههای زیستۀ او در روحیۀ تاریخی من تجلی یافته بود و اکنون در این نقطه به یکدیگر رسیده بودند و مرا به چیزی میخواندند.
در مسجد که بودم، ندایی از درونم به صورتی آشکار توصیه میکرد بمانم و کمی بخوابم! گرمای شومینه و خلوت مسجد و هوای تاریک پیش از غروب، بیش از هر چیز برای چرتی کوتاه مناسب بود و اینها باعث شده بودند تا من خسته، حسابی شل کنم. آن ندای درونی عجیب حتی میگفت اگر بخوابی، کسی را از آن سادات به خواب میبینی! به علاوه، خود در دل میگفتم اگر بمانم و نماز مغربم را هم بخوانم، کسی مرا مهمان خود میکند و این سرآغاز آشناییهایی نیز میشود!
به درستی نمیدانستم این حسها از کجا میآمدند. شاید تراوشاتی ذهنی بر اثر فرط خستگیهایم بودند. آخر آن روز را در مریوان از ابتدای صبح به دنبال ریزهکاریهای تعمیراتی ماشین بودم تا نکند در راه رفتن به تهران در جایی بمانم و دردسر شود، و این حسابی خستهام کرده بود. هر چه بود و نبود، تعهد کاری داشتم و باید صبح فردا را در شرکت حاضر میشدم. ابتدای راهاندازی استارتاپ است و کارها ریختهاند و دیگر نمیتوانستم مانند قبل زمانبندی و برنامۀ سفرم را منعطف بچینم.
در حالی که قدری نگران بودم، مجدداً راه افتادم. شیب گردنه را رد کرده بودم که ناگاه در پیچی از آن، کنترل پژو را از دست دادم. بر اثر بارش اندک، جاده لغزنده بود و لیز میخوردم و نمیدانستم ماشین رو به کجا میرود. در آن حال، تنها چیزی که به ذهنم رسید، قانون نیوتون در فیزیک بود؛ اینکه در سطوح لغزندهای مانند روز اول بارندگی، گِل و یخ، نباید شتاب ماشین از طریق ترمز گرفتن به سرعت تغییر کند. با این وجود، یک نیشترمز کافی بود تا وضعیت نامتعادل حرکت به یک سانحۀ رانندگی جدی تبدیل شود. یک دور کامل چرخیدم، سپس از جاده بیرون رفتم و از سمت عقب ماشین، محکم به صخرۀ حاشیۀ جاده زدم.
وقتی ماشین ایستاد، اولین کاری که کردم، چرخاندن سویچ برای جلوگیری از آتشسوزی احتمالی بود. میخواستم پیاده شوم، اما هر چه زور زدم، درِ راننده باز نمیشد. یک وانتی ایستاد و دو نفر آمدند. زور آنان هم به در نرسید. ناچار از در شاگرد پیاده شدم. شکر خدا چیزیام نشده بود. ماشین هم لختی از شیب کوه بالاتر رفته و متوقف شده بود.
آن دو نفر که رفتند و تنها که شدم، ناگاه با احساسی بینهایت قوی و شگفت و تجربهناکرده روبهرو شدم. با آنکه چندان دچار تنش استرسی نشده بودم، اما یکباره و به شکل عجیبی احساس بدبختی و فلکزدگی کردم و این، بسیار ناخوشایند بود و راستش را بخواهید، به گریهام میانداخت!
ماشینها از کنارم عبور میکردند. هوا تاریک شده بود. باران میبارید و هوا سرد بود. آنتن نیز میپرید. در آن شرایط تنهایی، صحنۀ تصادف روبهرویم بود و این مرا عمیقاً به فکر میبرد. کمی گیج میزدم، اما یادم آمد که برای دو تن از دوستان در تهران، از بهترین نوع سیگار خارجی مریوان با خود هدیه برده بودم. با این حال، هر چه زور زدم، در صندوق ماشین باز نشد تا یکی از پاکتها را باز کنم و نخی روشن کرده و پُکی بزنم.
برای خودم از فلاکسی که همراه داشتم، چایی ریختم و قدری نشستم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم. در آن شوک احساسی ـ و نه استرسی ـ بیش از هر چیز، به تحولات اخیر فکری و برنامههایم فکر میکردم و به شکل غمانگیزی، میان آنها و تقدیرات الهی، ناهماهنگی میدیدم و این، حقیقتاً حزنانگیز بود.
آمده بودم تا بروم و تحولی ایجاد کنم. اخیراً در یک بحران تصمیمگیری بسیار سخت قرار گرفته بودم و در آن واویلای تحیر، میخواستم وا ندهم و مبارزه کنم و شرایط سخت را تحمل کنم تا به اهدافم برسم. ظاهراً آنچه میخواستم، در پس این سفر بود و باید اقدام میکردم و گام برمیداشتم. حالا ولی در گام نخست، به چالشی پیشبینینشده برخورده بودم.
اگر چه سانحۀ رانندگی در شرایط بارانی ممکن است امری کاملاً طبیعی تلقی شود، اما در آن شرایط عمیقاً بر من اثرگذار بود و در نتیجه فکر میکردم تجربۀ آن، پیامی از جایی در آن بالادستهاست! اینکه حواسمان به تو هست؛ وقتی هنوز به جایی نرسیدهای، هیچ غره مشو!
توضیح تصویر: اهل خانه برای ناهار روز بعدم بر سر کار در تهران، قرمهسبزی آماده کرده بودند. قابلمه قدری کجوکوله شد و دیگر خواستم به عنوان نمادی از این تجربه، به همان صورت باقی بماند. تصویرش هم باشد برای خاطره و آرشیو دانشجویی!
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت