برای سفری کوتاه به تهران آمده‌ام. در راه، بیشتر به شنیدن پادکست و به ویژه فایل‌های صوتی دکتر آذرخش مکری مشغول بودم و به نوعی، هیچ به خوابگاه و شرایط آن فکر نکرده بودم. رانندگی در ساعات پایانی، تماماً انرژی‌ام را گرفته بود و حالتی از سرگیجه و ضعف داشتم و بنابراین، زمانی که در اوایل شب به تهران رسیدم، بسیار خسته و گرسنه بودم. در ورودی ضلع جنوب غربی خوابگاه، کارت دانشجویی‌ام را به گیت زدم و کیف به دست و کوله به شان، وارد محوطه شدم. چند قدم که برداشتم، به ناگاه خاطراتِ عمدتاً تلخ گذشته به یادم آمدند و به یک‌باره عمیقاً متأثر شدم.

نمی‌دانم چرا سرشت آدمی چنان است که بیشتر خاطرات تلخ در یاد و خاطرش ـ آن هم قویاً ـ حک می‌شوند و با کوچک‌ترین محرک ذهنی، فرا خوانده می‌شوند. این در حالی است که خاطرات خوش به نسبت کمتر به ذهن می‌آیند و اثرگذاری کمتری هم دارند. در مواجهه‌ام با خوابگاه نیز، این تلخ‌وشی‌های گذران دانشجویی‌ام بودند که بی‌محابا در ذهنم مرور شدند و مرا سریعاً به ساحت حزن و تأثر بردند و در آن میانه‌ها، خبری از یادآوری رویدادی خوش در گذشتۀ دانشگاهی نزدیکم نبود و این به نظر عجیب می‌آید.

تا بالا رفتن از پله‌ها و باز کردن در اتاق، تلی از رویدادهای تلخ، سختی‌ها، دردها، رنج‌ها، ناکامی‌ها و حزن و اندوه‌های دورۀ دکتری به خاطرم آمدند و به زودی ـ حتی قبل از آن‌که پا در اتاق بگذارم ـ مرا با حس‌وحالی سنگین از حسرت روبه‌رو کردند. زمانی که نشستم، هاج و کمی واج بودم. گویی تلنگری ناگهانی پیش آمده بود. ناگاه در اعماق وجدانم، پرسشی عتاب‌آمیزِ حساب‌گرانه و طلب‌کارانه سربرآورد که به راستی در این چند سال اخیر، چه کرده‌ام و به چه چیزی مشغول بوده‌ام؟ پس از آن، این احساس را داشتم که عمری را به بطالت و ندانم‌کاری گذرانده‌ام و این مایۀ تأسف و یا دست‌کم تأثر می‌نمود.

پیشتر از زبان کسانی چند، که معمولاً سن‌وسالی از آن‌ها گذشته بود، شنیده بودم که گذران عمرشان را در دور باطل ارزیابی می‌کردند و من، بعضاً دلیل چنان اظهار نظری را درک نمی‌کردم؛ چرا که به حسب ظاهر و گاه از دیدگاه من، کارنامۀ موفقی داشتند و در کار خود، به محبوبیت و شهرت نیز رسیده بودند. اکنون اما به فهمی تازه از این سخن آنان نزدیک شده و دریافته بودم که، نظرگاه آدمی تغییر می‌کند و ممکن است پس از سال‌ها تجربه‌های گوناگون و دگرگونی‌های نظری ـ فکری، به معرفتی دست یابد که مجموعۀ تلاش‌ها، اقدامات علمی، فعالیت‌های کاری، دغدغه‌های دینی، دستاوردهای معنوی و میراث کرداری او در گذشته‌اش ـ که دیگران او را با آن‌ها می‌شناسند و در نتیجه موفق ارزیابی‌اش می‌کنند ـ در آن دیدگاه جدید و پخته‌تر، اهمیتی نداشته باشد و این، عین حسرت است و البته همراه با درد ژرف و آه سرد.

ما معمولاً برای کارهای نکرده‌امان حسرت می‌خوریم. اموری که احتمالاً در ذهن داشته‌ایم و به دنبال آن‌ها نرفته‌ایم. حسرت من اما برای نکرده‌هایی بود که به ذهنم نیامده بودند! اموری که می‌توانستم انجام دهم، اما بنا به دلایل مختلف و از جمله ضعف در بینش و زمینۀ رشد متفاوت، به فکرم نرسیده بودند و از آن‌ها غافل شده بودم، در حالی که آشکارا در دسترسم بودند. این‌ها در حالی بود که، اگر چه به آن چهارچوب نظری و دیدگاه فلسفی ـ کاربردی نرسیده بودم، اما تلاش‌های پردامنۀ متنوعی انجام داده بودم، گام‌های گوناگونی برداشته بودم، و کوشش‌ها و اقدام‌های جسورانه‌ای تجربه کرده بودم؛ مجموعۀ فعالیت‌هایی که چون متمرکز و از معرفتی همگرا برخوردار نبوده‌اند، راه به جایی که باید و شاید، نبرده‌اند. مسأله‌ای که رویارویی با آن، به نظر آسان نمی‌آید!

پی‌نوشت: نمی‌خواهم با چنین یادداشتی سیاه‌نمایی کنم. اهل ترویج یأس و ناامیدی هم نیستم. بلکه، دریافت جدید را عین شکوفایی می‌دانم و رویۀ استقامت بر تلاش برای رشد و توسعه را بیشتر می‌پسندم. سعی می‌کنم در یادداشتی دیگر، برای آوردن مصادیق روشنگر، به سرتیتر برخی اقدام‌ها و تجربه‌ها بپردازم.