پس از نَمی باران، کاروانسرا را مِهی مطبوع در بر گرفته و در آن نیمههای شب، فضایی دلنشین ایجاد کرده بود. فاطمه در کنارۀ شاهنشین، کنج گرفته و در فکری عمیق فرو رفته بود. کمی قبل از آن با یکدیگر دربارۀ عشق و دوست داشتن گفتوگویی عمیق و صریح داشتیم و من، با رویکردی تاریخی مبنی بر تغییر معنی و مصداق مفهومی و فلسفی عشق در دورههای مختلف، دیدگاههای او را به چالش کشیده بودم. میگفت به اقناع نرسیده است، اما دگرگونی برق و حالت چشمانش بر چیز دیگری دلالت میکرد!
حنیف و سپیده به حجره برگشته و در تدارک خواب و استراحت بودند. من اما به عادت معمول، تازه میخواستم نمازم را بخوانم. حس میکردم چیزی در درونم قلقلک خورده است، اما به درستی آن را درک نمیکردم. غوغای آشنایی بود که در میانۀ جمع به سراغم آمده، اما فرصت روبهرویی با آن نبود. نایامده ناکام مینمود!
احساسی که اگر چه به موقعیت فکری و چالش تصمیمگیری اخیرم بازمیگشت، اما در عین حال با علاقهمندیهای تاریخیام بیارتباط نبود. معماری کاروانسرا و یادآوری جایگاه آن در مسیرهای مسافرتی، مرا به اعماق تاریخ و دوردستهای فلسفه برده بود. صحن و دالان آن با من حرف میزد و روایت خود را از مواجهه با مسافران تعریف میکرد: چه انسانها که در گذار تاریخ به آن پا گذارده و از آن در گذشتهاند.
درست مانند دنیایی که در آن میزیایم. تو گویی زندگی ما نیز بهسان توقفی است در کاروانسرایی میانراهی. دو روزی چند میمانیم و کسانی را میبینیم و سپس میرویم. و این چه روایت سادۀ ژرفی است از زیستن ناجاودانۀ ما!
فیالبداههای از سفرنامۀ نانوشتۀ در راه بیابان ـ تور رصد بارش شهابی جوزایی
بامداد جمعه | لاسجرد | ۱۴۰۲/۰۹/۲۴
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت