دوست عزیز و فرهیختهام، جناب دکتر مدرس سعیدی، چندی پیش در یادداشتی با عنوان «کارکرد طریقت در گسترش اسلام شریعتمدار در هورامان» به طرح بحثی دربارۀ نقش طریقتهای قادری و نقشبندی در انتقال مفاهیم اسلامی و ادبیات اهل سنت و جماعت به نسلهای جدید هورامی پرداختند. شخصاً از اینکه ایشان در یادداشتهای پژوهشی خود دربارۀ هورامان، نقش قابل توجه طریقتها را فراموش نکردهاند و در برخی تحلیلهای خود به آن میپردازند، خوشحالم و از این بابت، ایشان را فردی منصف و نکتهسنج میدانم. با این حال، در آن یادداشت تحسینبرانگیز ایشان نکاتی بود که به نظرم آمد به عنوان یک دانشجوی علاقهمند به پیگیری تحلیلهای دینمحور و توجهکننده به طریقت، دیدگاه خود را دربارۀ آنها بیان کنم.
جناب دکتر سعیدی در یادداشت خود برخی تعابیر کلیشهای در ارزیابی تاریخ تصوف را به کار بردهاند که شخصاً با آنها موافق نیستم. این گونه تحلیلها معمولاً از جانب پژوهشگران متأخری صورت گرفته است که الزاماً با طریقتها از نزدیک آشنایی نداشتهاند و به نوعی، به شناخت لازم دربارۀ آنها دست نیافتهاند و عمدتاً به برخی نکتهبینیهای خود ـ که بعضاً میتوان از آنها با نام شم تاریخورزی یا حتی خیالبافی نابهجای پژوهشگرانه یاد کرد ـ اکتفا کردهاند.
رابطۀ طریقت و شریعت
دکتر سعیدی یادداشتشان را این گونه آغاز کردهاند: «طریقت و شریعت همواره دو شیوۀ متفاوت و متضاد دینداری در جهان اسلام بودهاند». به رغم شهرت چنین توصیفی دربارۀ تصوف، به کار بردن قید «همواره» و تعبیر «متضاد» در این جمله، نادرست است. برای ارزیابی این جمله، میتوان دو رویکرد اعتقادی و تاریخی را در پیش گرفت. در رویکرد اعتقادی ـ که مطمح نظر ما نیست ـ میتوان با استدلال به متون صوفیه به خوبی روشن کرد که طریقت و شریعت، در اساس خود و به لحاظ نظری و با وجود انتقادات قشریگرایان، همراستایند و متضاد نیستند. با این حال، از این رویکرد میگذرم و صرفاً تحلیل تاریخی را در نظر میگیرم. در نمود تاریخی، طریقتها عملکردهای نایکسانی داشتهاند و از این رو، به هیچ وجه نمیتوان قید «همواره» را در ارزیابی آنها به کار برد. دکتر سعیدی خود در ادامه گفتهاند که: «کارکرد و نقش این طریقتها در زمانها و مکانهای مختلف، همسان نبوده» است. با این حال بارها در میان گروندگان عوام صوفیه، بیتوجهی به فرامین شریعت دیده شده و از این لحاظ، علاوه بر تفاوت از لحاظ شیوۀ دینداری، صوفیان جاهل بعضاً به سمت کاهلی در دینمداری هم پیش رفتهاند.
در ادامۀ یادداشت دکتر سعیدی، به داستانی از معاویه در مثنوی به عنوان مستمسکی برای این ادعا که آغاز جدایی شریعت و طریقت از مبدأ مریدی و مرادی و توجه صوفیان به سیر و سلوک است، اشاره شده. گر چه این سخن که در نزد صوفیان غیرمتقدم، رابطۀ مرید ـ مرادی همواره برقرار بوده و توجه آنان به سیر و سلوک آفاقی و انفسی بسیار قابل توجه بوده است، اما با این حال، آن داستان نمیتواند استدلالی برای مدعای مذکور و یا حتی نمودی از آن باشد.
گسترش تصوف
دو تحلیل کلیشهای دیگر دربارۀ تصوف در این یادداشت بیان شده که نوعاً با آنها همدل نیستم. نخست آنکه همهگیر شدن تصوف، مقدمۀ گسترش تشیع پس از سدۀ هشتم و نهم هجری شد و دیگر آنکه، حملۀ مغولان یکی از علل گسترش تصوف بوده است. این دو مورد در عین ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر، به بحث هورامان مربوط نیستند، اما نمیتوانم به سادگی از آنها بگذرم. دربارۀ نکتۀ اول باید اذعان داشت که همهگیری تصوف از سدۀ پنجم آغاز شد و این در حالی است که تا سدۀ هشتم، گسترش تشیع آغاز نشده بود. پس چگونه ممکن است این دو مسأله را در این شکل خود، در پیوند با یکدیگر دید؟ این یک خطای تحلیلی پژوهشگران است که همزمانی دو پدیده را به جای دیدن در عرض یکدیگر، در طول هم ارزیابی میکنند و یکی را مقدمه و دلیل دیگری میشمارند.
تصوف و تشیع
در عین آنکه تصوف و تشیع به لحاظ پارهای تعلقات، احترامها و حتی ظرفیت خرافهگرایی، پیوندهایی با یکدیگر دارند، در سدۀ هشتم هجری، برخی طریقتها کارکردی تشیعستیز داشتند و در مقابل روند گسترش تشیع ایستاند. از آن میان میتوان به دو طریقت چِشتیه و نقشبندیه در ماوراءالنهر اشاره کرد. همزمانی ظهور طریقت نقشبندیه و ساماندهی آن به وسیلۀ شیخ محمد بهاءالدین در سدۀ هشتم با رونق یافتن برخی جریانهای شیعی، چنان شد که نقشبندیه به عنوان طریقتی از میان سنیها، ضمن پایبندی به مبانی شریعت، خود را مدافع مذهب اهل سنت و جماعت در مقابل شیعیان معرفی کند. بنابراین در نقطه مقابل آن تحلیل که همهگیری تصوف را مقدمۀ گسترش تشیع میداند، باید گفت که روند رو به رشد رواج یافتن جریانهای شیعی، موجب جبههگیری برخی طریقتهای سنی در دفاع از کیان مذهب خود و شکل دادن به روند نضج و نشو و نمای آنها شد.
حملۀ مغول و گسترش تصوف
دربارۀ پارۀ دوم آن تحلیل که حملۀ مغولان را یکی از علل گسترش تصوف میداند، مجدداً باید یادآور شوم که همزمانی دو پدیده در تاریخ، الزاماً دال بر اثرگذاری یکی بر دیگری نیست. تصوف متقدم اگر شکل زهد داشت، از سدۀ سوم هجری به مرور شکل مکتبی یافت و در سدۀ چهارم روند طریقتی آن گسترده شد و از سدۀ پنجم، روند همهگیری آن نیز ـ مدتها قبل از حملۀ مغول ـ آغاز شد و در ادامۀ آن همهگیری بود که خلافت عباسیان در هجوم مغولان فرو پاشید. از آن به بعد، تصوف بیش از پیش دیده شد، و نه آنکه یکباره پس از آمدن مغولان رشد کرد! باید توجه کرد که به دلیل وابستگی دیگر نهادهای علمی و مذهبی به برقراری حاکمیت مسلمانان، پس از شکست ذلتبار عباسیان از هجوم وحشیانۀ مغولان، تنها تصوف بود که توانست به دلیل نفوذ پیشین در لایههای مختلف طبقات اجتماعی مسلمانان، از خود مقاومت نشان دهد و کارکرد احیاگرانۀ اسلام را با پیش بردن مقاصد خود، ادامه دهد. نتیجه آنکه، تصوف از قبل از آمدن مغولان در میان جوامع اسلامی گسترده شده بود و پس از آمدن مغولان، فرصت نمود بیشتری در منابع یافت.
ورود اسلام به هورامان
این نکات در مقدمۀ یادداشت دکتری سعیدی آمدهاند و در ابتدا نیز میشد به دلیل همین وجه کارکردی، از آنها گذشت. با این حال، ایشان در ادامه به روایتی از آیةالله مردوخ اشاره کردهاند که بسیار سست و شگفت و به عبارت دکتر سعیدی، تأملبرانگیز است. مطابق آن روایت، احتمالاً آمدن اسلام به هورامان در دورۀ مولانا گشایش مردوخی روی داده است. امری که به رغم کم بودن منابع ما دربارۀ ورود اسلام به هورامان، بسیار نامحتمل مینماید. شخصاً به دلیل اردلانگرایی آیةالله مردوخ و برخی عبارات عجیب او دربارۀ هورامیها، دربارۀ گزارشپردازیهای او از هورامان چندان خوشبین نیستم و پارهای از آنها را صرفاً عبارتهای پیرزنانه میدانم! هدف این یادداشت پرداختن به این بحث نیست. در این باره ما میتوانیم به منبع معتبرترِ تاریخ ماموستا عبدالله شیدا مراجعه کنیم.
اسلام و طریقت در هورامان
با وجود این، بنده نیز با اصل سخن دکتر سعیدی ـ با کمی اختلاف ـ احساس همدلی میکنم. بر اساس سخن ایشان، «مهمترین کارکرد طریقتهای نقشی و قادری در هورامان، انتقال مفاهیم اسلامی و ادبیات اهل سنت و جماعت به نسلهای جدید بوده است که آنها را مهیای پذیرش گفتمان شریعتمدار کرد». در بسط این نظریه باید گفت که در دورۀ متأخر هورامان و نیز کردستان، به دلیل نفوذ سرشار طریقت در لایههای مختلف بومی، روستایی و عشایری منطقه، اسلامورزی جز طریقتمداری نبود و در واقع، زحمت اصلی فرهنگرسانی اسلامی، بر عهدۀ مشایخ طریقت و عالمان صوفی بود. این مسأله تا چند دهه پیش نیز ادامه داشت، اما پس از وارد شدن نحلههای جدید فکری غیربومی و احیاگرانه، که بر خلاف تعبیر دکتر سعیدی ـ به جهت شریعتمدار دانستن آنها ـ بیشتر سلفگرایانه و در نتیجه غیرسازگار با فرهنگ دینمداری طریقتی هورامیها بود، جایگاه آنان تغییر کرد.
پرسشی که در اینجا میتوان مطرح کرد آن است که چرا به رغم کارکردهای مختلف طریقت در هورامان و غنای فرهنگی و بومی آن، این رویکرد دینورزی در روحیۀ معاصر مردمان رو به کاهش نهاده و نقش مهم پیشین خود را آن گونه از دست داده است؟
یادداشت مرتبط: ضرورت توجه به عنصر تصوف در مطالعات کردی
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت