ساعت از ۳ در بامداد گذشته و هنوز کارهایم ماندهاند. از پشت لبتاب نشستن، ماهیچههای پاییندستی کمرم درد گرفتهاند. خسته میشوم و میآیم که بخوابم. اگر چه مدتی است از یادداشتنویسی دور شدهام، اما به نظرم آمد این تجربۀ زیسته را در اینجا ثبت کنم؛ چرا که کسی نمیداند در فردای نیامده، با چه چیزی روبهرو میشود!
از آنجا که در حال مطالعه و بررسی چند نامه از مولانا خالد شهرزوری بودم و دگرباره از شخصیت و طریقت او شگفتزده شدم، به خاطرم آمد که نهتنها در متون و منابع تاریخی و ادبی، که در تجربۀ زیسته نیز بعضاً با کمالات نقشبندیان مواجه بودهام.
از جمله آنکه، در ایامی که حال و روحیۀ مساعدی نداشتم و عمیقاً در حزن یک نگرانی و دغدغه مانده بودم، به خدمت پابهسنی از آنان رسیدم. پیش از آنکه دهان بگشایم و بیآنکه گزارشی از وضع پریشانم ارایه بدهم، در کلامی کوتاه و رسا، راهحل نگرانیام را ارایه داد. رویکردی که شاید به نحوی از قدما نیز در آن باره شنیده بودم، اما از آنجا که آن صاحبِ دل، بی اشارت کسی نهان درونم را دریافته بود، بینهایت کارا آمد و از آن وقت به بعد، باعث شد به تدریج نگرشم نسبت به موضوع تغییر کند!
آن تجربه همچنین نگاهم را به حوزۀ علاقهمندیهایم، یعنی مطالعات عرفانی با رویکرد تاریخی، از حیث نوع مواجهه و برداشت، دستخوش تغییر و نسبت به نتیجهبخشی آن نیز، امیدوار کرد. طبیعتاً اگر عمری دست دهد و توفیقی حاصل شود!
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت