حضرت خواجۀ ما، رحمة الله علیه، می‌فرمودند که چون از سفر مبارک کعبه مراجعت افتاد و به ولایت طوس رسیده شد، خواجه علاءالدین با اصحاب و احباب از بخارا به استقبال آمده بودند. از ملک معزالدین حسین که والی هرات بود، مکتوبی به دست قاصدی به ما رسید. مضمون مکتوب این بود که می‌خواهیم به شرف ملاقات مشرف شویم و آمدن ما متعسر است.

به موجب «واما السائل فلا تنهر» و به مقتضای «یا داوود اذا رأیت لی طالباً، فکن له خادما»، متوجه هرات شدیم. چون به ملک رسیدیم، پرسید: که شیخی به شما به طریق ارث از آبا و اجداد رسیده؟ گفتم: نی. ملک گفت: درویشان را این‌هاست، چونست که شما را نیست؟ گفتم: چون جذبه و عنایت حق تعالی به من رسید و مرا به فضل خود بی سابقۀ مجاهده قبول کرد، بعدَهُ من به اشارت حقانیه به خلفای خواجه عبدالخالق غجدوانی پیوستم و ایشان را در اصل این چیزها نبوده است.

ملک فرمود: کار ایشان چه بوده است و چیست؟ گفتم: ظاهر به خلق باشند و به باطن به حق. ملک گفت: چنین دست دهد؟ گفتم: آری! حق تعالی می‌فرماید: «رجال لا تلهیهم تجارة ولا بیع عن ذکر الله».

و می‌گفتند: خلوت شهر توست و شهرت، آفت. و سخن خواجگان ماست که خلوت در انجمن، سفر در وطن، هوش در دم و نظر بر قدم.

منبع: چرخی، یعقوب، انسیه، نسخۀ خطی