متن: آن زمان ادواردو ماندلین به کشور ما میآمد تا حمایت سوئدیها را به سمت مبارزان استقلالطلبِ موزامبیک جلب کند. از اینکه فقط هشت دانشجو برای شنیدن صحبتهای او در جلسه حاضر شدند، خیلی خجالت کشیدم.
وقتی تاکسیاش در بیرون محوطه توقف کرد، انتظار داشتم با یک چگوارای آفریقایی مواجه شوم، اما به جای موجودی گوریلمانند با ریش و لباس ارتشی و چکمه، مردی از ماشین پیاده شد که صورتش را اصلاح کرده بود، کتوشلوار طوسیِ تیره به تن داشت و کفشهایش واکس خورده بود. وقتی بابت جمعیت کمی که آمده بودند، از او عذرخواهی کردم، به من گفت مهم نیست و بهتر است روی مبلهای گوشۀ کافه جلسه را برگزار کنیم.
به ظاهر آدم معمولی و توداری میآمد، اما آنچه میخواست به ما بگوید، بسیار تأثیرگذار بود. نظریۀ مستدلی که در آن دو ساعت برایمان توضیح داد، بدون اغراق برای زندگی حرفهای من تا به امروز سرنوشتساز بوده است.
به اختصار صحبتهای او از این قرار بود: «ما مردم سیاهپوست موزامبیک به طور کلی نه خصومتی با سفیدپوستان و نه حتی با زبان و فرهنگ پرتغالی داریم. محدودۀ مبارزۀ ما فقط برای به دست آوردن استقلال کشورمان از دست حاکمان استعمارگری است که رژیم فاشیتی لیسبون به آنجا فرستاده است. جنگ چیز وحشتناکی است، اما ما برای آزادیامان مجبوریم مبارزه کنیم. معتقدم نتیجۀ این مبارزات هم آزادی کشور خودمان است، هم رها شدن پرتغال از نظام فاشیستی».
ادامۀ صحبتهایش حتی بیشتر آدم را به فکر فرو میبرد: «در واقع، مستقل شدن کشور بخش راحتِ قضیه است. ما در این جنگ آزادیبخش پیروز میشویم، چون سربازهای پرتغالی میدانند مردهاند و دفاع از نظام استعمارگر و فاشیستی ارزشش را ندارد. پیروزی در جنگ یک طرف قضیه است و بخش سخت آن برای ما موزامبیکیها، بهبود دادن به وضعیت معیشتی مردم است. انتظارات آنان در این مورد خیلی زیاد خواهد بود و توانایی ما برای رونق بخشیدن به آن بسیار محدود است».
او به مشکلاتی اشاره کرد که اکثر کشورهای آفریقایی که به تازگی مستقل شده بودند، با آن مواجه بودند. از این بحث این طور نتیجه گرفت که موزامبیک با توجه به میزان بیسوادی و کمبود افراد تحصیلکرده، در راه توسعه بسیار بیشتر از کشورهای دیگر با مشکلات مواجه خواهد بود.
از اینکه یک فرماندهی جنگ مشکلات پس از پیروزیاش را مطرح میکرد، بسیار متأثر شدم. او قبل از اینکه جلسه را ترک کند، با هر کدام از ما جداگانه حرف زد و خداحافظی کرد.
از من پرسید: «چه رشتهای میخوانی؟ امتحانات آخر تِرمت کی شروع میشود»؟ نوزده ساله بودم و قبل از شروع آموزشهای پزشکی در سال اول لیسانس، درس آمار را میگذراندم و هنوز به امتحانهای آخر ترم فکر نمیکردم. احتمالاً به تَتِ پِتِ افتاده بودم و گفتم: «درسهای پزشکیام ترم بعد شروع میشود و قرار است سال ۱۹۷۵ پزشک بشوم». ماندلین با لبخند گفت: «آفرین! تا آن موقع موزامبیک باید یک کشور مستقل شده باشد. قول بده بیای و در کارهای پزشکی به ما کمک کنی. ما به تو نیاز خواهیم داشت». و بعد نگاهمان با هم برخورد کرد و حالت چهرۀ او جدی شد و در حالی که با هم دست میدادیم، ناخودآگاه گفتم: «بله، قول میدهم».
پینوشت ـ تأمل: نخستین نکتهای که در پی خواندن این بخش از خاطرات هَنس روسلینگ به ذهنم آمد، این بود که دوراندیشی تحسینبرانگیز ادواردو ماندلین را با رویکرد رهبران آزادیبخش کُرد مقایسه کردم. اینکه ادبیات توسعه تا چه اندازه در منظومۀ فکری و روشی آنان وزن داشته است؟ و آیا اساساً میتوان به چنین مقایسهای دست زد؟
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت