ساعت به نیمههای شب نزدیک میشود و من هنوز نه شام خورده و نه وسایلم را جمع کردهام. این در حالی است که فردا، شنبه، ١٨ دی ١٤٠٠، به مقصد دوبی پرواز دارم.
تاکنون مقدمات سفر را، از جمله واریز وثیقۀ نظام وظیفه و اخذ مجوز خروج از کشور، دریافت ویزا و گرفتن بلیط و دادن تست پیسیآر و تبدیل ارز، انجام دادهام و همین مانده است که بار و بندیل کوله و چمدانم را بسته و فردا حرکت کنم.
با این حال، به عادت روزگار داشتۀ خوابگاهی ـ که به هنگام ترک کردن آن، کم از فلج شدن نداشتهام ـ از حرکت ایستادهام. اتاق در نامرتبترین حالت آن قرار دارد: پتو را جمع نکردهام، سفرۀ ناهار هنوز پهن است، کتری و چایی و قند روی موکت هستند، چمدان و کوله در نزدیک پنجره به حال خود رها شدهاند، لباسهایم پراکندهاند، آذوقه و کنسروهایی که برای سفر خریدهامْ در گوشهای افتادهاند، پاسپورت در کنار سفره جا خوش کرده، کیک گازگرفتهشده روی میز و قرص فلوکستین نیز در جلویم است. گوشی را به شارژ زدهام و آهنگ «گفتم بمان» از حمید هیراد به صورت تکرارشونده و با صدایی آرام، از آن پخش میشود. در مجموع، حال نزاری است و کمی غریب.
همیشه ترک کردنها برایم آسان نبودهاند. به ویژه اگر به آن جا یا کس، تعلق خاطری داشتهام. به همین دلیل است که از ترمینالها دل خوشی ندارم و با رفتنِ هر باره به آنها، دلم میگیرد. ترک کردنهای خوابگاه نیز برایم سنگین بودهاند. حتی اگر برای بازگشتن به شهرستان نیز شوق داشتهام، فرآیند خروج از خوابگاه برایم آسان نبوده است. در همۀ آن حالتها، احساساتی مشابه را تجربه کردهام. این در حالی است که امشب با حالتی روبهرو هستم که برایم غریبانۀ ناآشناست.
با آنکه مدتی بود که برای این سفر هیجان داشتم، امشب این هیجان با احساساتی دیگر همراه شده است. به صورت همزمان و در کنار هیجان، شوق نیز دارم، دلشوره گرفتهام، حزنی عجیب عجینم شده، ماتم گرفتهام، استرس دارم و در کل بیقرار شدهام.
بخشی از این ناهنجاری احساسی، به خوابی برمیگردد که امروز دیدم. پس از مدتها کسی را به خواب دیدم که عمری دوستش داشتم و اکنون دیگر در نزد من نیست. نوعاً همین مسأله برای آشفتگی بسنده است؛ برای دانشجویی که در حال رفتن است که دیگر جای خود دارد. با این حال، آنچه بیشتر مرا متأثر کرده، همذاتپنداری با کسانی است که مهاجرت میکنند؛ به ویژه دانشجویانی که وطن را ترک کرده و ناگزیر تن به غربت میدهند.
هم و غمی که مرا فراگرفته، از همین جهت است. یک دفعه خود را در لباس دانشجویانی تصور کردم که در هنگامۀ فشارِ بیش از اندازۀ رفتن، هنوز در دل خود در میانۀ رفتن و برنگشتن، یا برگشتن و ماندن، ماندهاند و سخت آشفتهاند و دلی پرآشوب دارند. تاکنون اینچنین درد مهاجرت را احساس نکرده بودم. آن هنگام که فرد باید در میان آیندۀ دنیامدارانۀ بهتری که برای خود متصور شده و داشتههای تاکنونیاش، یکی را برگزیند. زمانی که در کولهبارِ چمدانش، به جای آغوش مادر، ترشیهای دستساز او را میگذارد و به جای همنشینی با خانواده و دوستان، عکسهای آنان را در گوشیاش با خود میبرد. وقتی که متهورانه تصمیم میگیرد همۀ دستاوردهای وطنیاش را در زبالهدان زندگیاش گذاشته و پا در وادی ناشناختهها بگذارد و به غریبانگیهای تا پایان زندگیاش، سلام کند.
اینها را که احساس میکنم، با خود تمام لحظات مربوط به رفتن و خداحافظی دانشجویان، نخبگان و دیگر کسانی را مرور میکنم که ناگزیر به ترک وطن میشوند و در نتیجه، خشمی بزرگ نسبت به مسببان آن در دلم شعلهها میکشد. خشمی که دستکم در حال حاضر جز دعای نابودی مسببان این وضعیت، چارۀ دیگری برای آن ندارم. اللهم بجاه نبیّک الامّی و جدّی، دمّر اعدّاء هؤلاء الناس وادفع الظالمین بالظالمین!
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت