روزهای آغازین سال ١٤٠١، که به پایان ٣٠ سالگیام نزدیک است، به دلیل شرایط متفاوتی که در آن قرار گرفتهام، برای من به دورهای از پوستاندازی فکری و گرفتن تصمیمهای سخت و جدی در زندگی تبدیل شده است. این دوره البته در عمل، از شب ١٩ اسفند ـ که فارغ از قیل و قال عالم با یکی از دوستانم در تهران پیادهروی میکردم و خبر تصادف اهل خانه را شنیده و به مریوان بازگشتم ـ آغاز شد. از آن زمان به بعد، به شکلی متفاوت از گذشته و با احساس مسئولیتی سنگینتر، در خدمت اهل خانه و میزبانی از مهمانان بودهام. این مواجهۀ من با برخی چالشها در موقعیتی بود که در عمل درگیر پارهای ایدهها، اهداف علمی و شغلی و نیز سفرها بودم. امید میرفت مجموعۀ این ایدهها پس از مدتها به نتیجه برسند و قاعدتاً پس از آن به آزادی عمل بیشتری برسم. اکنون اما، وضعیت متفاوتی که چشمانداز زندگیام با آن روبهروست، مرا بیش از هر زمان دیگری نسبت به آیندۀ ایدهال و هدفمحورم دور و یا دستکم مردد کرده است.
تأثیر سانحۀ تصادف بر شرایط من
رویداد ناگواری که پیش آمد، پیشامدی بود تا نقطۀ ثقل خیالپردازیها و هدفجوییهایم از محور خویشتن به سمت خانواده میل پیدا کرده و پیش برود. پیش از این اصرار داشتم به سفرهایم ادامه داده، در قالب و بهانۀ سفر مطالعاتی دکتریْ اروپاگردی کنم، ایدههای استارتاپیام را با شور و هیجان پیش ببرم، دورههای آموزشی و حتی تحصیلی دیگری ـ همچون پزشکی ـ آغاز کنم و موارد علمی و توسعهایِ متعدد دیگری از این قبیل. با تحولی که اخیراً از درون احساس میکنم، دیگر خود را در شرایطی نمیبینم که همچنان دنبالهرو آن برنامهها باشم، بلکه ناگزیر باید پا بر روی تعدادی از آرزوهایم گذاشته و مسیر جدید دیگری طراحی و انتخاب کنم و یا از روی ناچاری وارد آن شوم.
کارنامۀ گذشته
در این مدت به شکل عجیبی از تمام آنچه پیشتر خواسته و به نوعی آرزو داشتهام، به گونهای دست کشیدهام! ناخواسته وارد گودی شدهام که زندگی را از زاویۀ دیگری نگریسته و نسبت به همۀ هیجانها، جنجالها و غوغاهای زندگی سِر شدهام. در میانۀ خستگی کارها و دیرخوابیها، فرصتی پیش آمده تا با تأملی بیشتر گذشتۀ خود را بکاوم و در آن به دنبال مواردی باشم که نسبت به آنها احساس خوبی داشته باشم. دستاوردها کم و در عین حالْ حسرتها نیز اندکاند و قابل اغماض. آینده اما ناروشن است!
ناامیدی از دوستان و تحصیلکردههای کُرد
نمیدانم اسم بخشی از آنچه را که با آن روبهرو شدهام، ناامیدی بگذارم یا روشن شدن. هر چه باشد، نسبت به اعتماد به دیگران، تجدید نظر کردهام و دیگر از عمدۀ اطرافیان و دوستانْ انتظار همراهی، همیاری و همکاری ندارم. متوجه شدم نهتنها نخبگان که تحصیلکردههای جامعۀ کردی نیز، در تنگنظری به سر میبرند و خط و مشی یکدیگر را نمیپذیرند و عمدتاً در پی تخریب همدیگر هستند و سعۀ صدر پذیرشِ بودن یا حتی دیدن رأی و نظری متفاوت را ندارند. به عین دیدهام که مسایل قومی و مذهبی، حتی در میان دانشگاهدیدهها بسیار ابزار نفرت قرار میگیرند. با توسعۀ این دو مسأله، مدارا و تحمل رخت برمیبندد و دوستیها به جداییها تبدیل میشوند. گاه به دلیل داشتن شبکهای ارتباطی از دوستان و استادان فارس و شیعه، اگر مؤاخذه نشده باشم، دستکم وامدار و دستپرورده معرفی و در نتیجه طرد شدهام. با دیدن این حجم از ناهمراهیها، تمام گروههایی را که به امید تحول، تعاون در خیر، همکاری علمی و از این قبیل موارد در فضای مجازی ایجاد کرده بودم، پس از ناامیدی از مفید بودن و شکست مأموریت آنها، بسته و حذف کردم و از دیگر گروههایی که افزوده شدهام، خارج شدم. در پیش روی خود سلوکی جدید میبینم که همچون نقشبندیان، خلوت در انجمن از ارکان آن است و بهسان صوفیان، زهد و کمحرفی از اصول بایستۀ آن.
رسالۀ دکتریام
در میانۀ این تحولات و سفرهای پیشین، پژوهشهای نظریام دربارۀ نقشبندیان به عنوان رسالۀ دکتری نیز، کمدامنهتر شده است. بر خلاف عمدۀ دانشجویان که با موضوع یا مسألۀ پژوهش خود بیگانه هستند، من از قبل در میان شبکهای از نقشبندیان کردستان بوده و در نتیجه با ادبیات کار آشنا هستم و پارهای حواشی طریقت را نیز از نزدیک دنبال میکنم. اخیراً با پدرم به عنوان یکی از مراجع مورد اعتماد آنان، بیشتر همنشین بودهام و شاهد بخشی از سخنان بعضاً عجبآور او بودهام که حقیقتاً مرا سخت متأثر کرده است. تو گویی در این عمر ٧٢ سالهاش، صحنۀ مرگ را نزدیکتر میبیند و با ارزیابی گذشتهای که سپری کرده، گاه به بیان حالاتی میپردازد که پیشتر هیچ گاه از او نشنیدهام. سخنی از او دربارۀ یکی از احوالاتش شنیدم که هنوز در شگفتی بیان آن هستم و در تردیدم که اهل عرفان چگونه و چه وقت و چرا این ظرافتها را عیان میکنند. حسرت او را بر گذر عمر در پارهای موارد درک نمیکنم و میل او را به تنهایی، عبادت و نزدیکی به خدا بیشتر از هر زمان دیگری میبینم و آن را جز به نزدیکی رفتن، نمیتوانم تفسیر کنم و این بر من سخت میآید و امری است که همۀ معادلات زندگیام را دگرگونه میکند!
وضعیت جاری من
اگر پیشتر تنها پیش میرفتم تا به جایی برسم، اکنون ایستادهام و پیش رفتن را به کناری نهادهام و تنها پیرامونم را مینگرم و گاه نیز غمگین میشوم. حس غریبانۀ شگفتی است که قبلاً تجربه نکردهام. پسامد آن را هم نمیدانم چه باشد. با این حال حس میکنم لازمۀ برخی تغییرات، همین سکونهاست و ایستادنها و نظاره کردنها و از نو اندیشیدنها. به قول سهراب، شستن چشمها. نمیدانم پس از آن شفافتر میبینم و برمیخیزم، یا در خویشتن پیله میکنم و سر بر نمیآورم ...
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت