عمدۀ یک دهه از زندگی دانشگاهی من با زیست خوابگاهی همراه بوده است. سبکی از زندگی که مختصات خود را دارد و اکنون دیگر با آن کنار آمده، بلکه عادت کرده‌ام. با این حال، گسست اخیر به دلیل زندگی در شهرستان و در کنار خانواده با ویژگی‌های متفاوت آن به دلیل همه‌گیری، مرا از پاره‌ای جوانب آنْ اندکی دور کرده است.

اکنون که پس از نزدیک به دو سال به کوی برگشته‌ام، در حال تجربۀ گونۀ دیگری از تنهایی هستم. هم‌اتاقی ندارم و خوابگاه نیز در مجموع خلوت است. کم بودن تعداد خوابگاهی‌ها به گونه‌ای است که بر گرمی آب لوله‌ها هم تأثیر گذاشته است! به این شکل که، چون مصرف کمتر شده است، آب گرم در فاصلۀ میان موتورخانه و شیرها، در لوله‌ها مانده و در این هوای زمستان، سرد می‌شود. ناگزیر هر بار باید مقداری شیر آب را باز بگذاریم، تا به تدریج آب گرم بیاید.

آن‌چه از تنهایی که تجربه می‌کنم، برایم تازگی دارد و هنوز به آن عادت نکرده‌ام. شب‌ها که می‌خوابم، تنهایی در تاریکی شب صدا می‌دهد. صبح‌ها که بیدار می‌شوم، کسی را در اطراف خود نمی‌بینم. به تنهایی سفره پهن کرده، آن را می‌آرایم، غذا می‌خورم و گاه نیز چایی دم می‌کنم. بعضاً از خودم با خوراکی‌هایی که از خانه برایم تهیه کرده‌اند، پذیرایی می‌کنم. سکون است و سکوت و نیز سردی هوا. معمولاً جز صدای خش‌خش دمپایی‌ها در راه رفتن ساکنان اتاق‌های همسایه، صدای دیگری شنیده نمی‌شود. گاه نیز ـ خیلی کم ـ صدای قار و وارِ کلاغ‌ها در پریدن از شاخه‌های کاج‌های محوطه را می‌شنوم.

غذاخوری کنار ساختمان ٢٢ که من در آن هستم، تعطیل است و دیگر خبری از خوراک‌های خوشمزه و ارزانِ عدسی و لوبیای آن نیست. فروشگاه مواد غذایی کناریِ آن هم بسته شده است. از میان مجموعۀ فروشگاه‌های مرکزی شمال مجتمع کوی نیز ـ که زمانی فروشگاه پوشاک، خیاطی، تعمیرات لب‌تاب، میوه‌فروشی، آبمیوه‌ای و بزازی و سوپرمارکت بودند ـ اکنون تنها سوپرمارکتی بی‌رمق مانده است. غذا در سلف مرکزی سرو نمی‌شود و دیگر خبری از آن شلوغی و همهمۀ دانشجویان به هنگام غذا خوردن نیست. خیلی چیزها رنگ باخته، نشاطی نمانده و آن‌چه نمود دارد، نوعی خمودگی و خستگی است.

در این محیط بی‌کلام، به تدریج تلاش کرده‌ام تا روی صحبتم با کتاب باشد. عمداً چند کتابِ معدود با خود آورده‌ام که مشخصاً در حوزۀ علایق کلامی ـ تحقیقی‌ام قرار دارند و مرا به تفکر، بازاندیشی مسلمات و جست‌وجوی برخی حقایق می‌کشانند. این تأملات، نوعاً جایگزین هم‌صحبتی‌های معمول خوابگاهی‌ام شده و مرا به عالم تفرد کشانده است. محیطی که در آن به سر می‌برم، سامانی از زهد ارتباطی است که پیشتر در پی آن بودم. اکنون زهد کلامی نیز به آن پیوسته و در عمل، اتاقم به خانقاهی از طریقت‌ورزی‌های نوینم تبدیل شده است.

در تجربه‌های دانشگاهی‌ام، فراز و نشیب کم نداشته‌ام. نمی‌دانم این مرحله که در آن قرار گرفته‌ام، به کدام بخش آن می‌ماند. فراز اگر باشد یا که نشیب، می‌دانم که جای خود را به دیگری می‌دهد. شاید زود، شاید دیر.