از پشت لبتاب بلند شده، ظرفهای خودم و دوستم را برداشته و به سمت غذاخوری میروم. سر کار است و به ناهار نمیرسد و باید غذای او را هم بگیرم. بوی کود در محوطۀ کوی چنان شدید است که گویی از کوچههای روستایی با دام زیاد عبور میکنم. یاد جادۀ پرپیچوخم پایینتر از گردنۀ ژالانه در هورامان میافتم. جایی که قاطرهای کولبران در کنار جاده ایستاده و بار را تحویل میدهند و بوی سرگین آنها در محیط پخش است. آسمان صاف و هوا آفتابی و ملس است و این مرا آرزومند سفر، ماجراجویی و هیجان میکند، اما ناگزیر باید در کنج اینجا بمانم و کارهایم را تمام کنم.
غذا را میگیرم و یک میز خالی پیدا میکنم. از آنجا که عمدۀ غذاهای سلف و از جمله این زرشکپلو با مرغ آن خشک است، میروم و لیمونادی میگیرم و مینشینم. مقداری از خوراک عدسی میخورم، اما هنوز داغ است و دست میکشم. تا به خود میآیم، میبینم در حال بازی کردن با غذا هستم و چندان اشتهای خوردن ندارم. سرم را بلند کرده و اطرافم را میپایم. سالن بزرگ غذاخوری خوابگاه، از معمول آن خلوتتر و کمسروصداتر است. در میز بغلیام، دو دانشجو در حال صحبت کردن به زبان کردی هستند. در میز جلوییام، یک دانشجو در میانۀ غذا خوردن مشغول گرفتن عکس سلفی است. شاید دوستدخترش الساعه از او عکس خواسته است. شاید هم دارد استوری میگذارد. نمیدانم. ولی اینکه ظاهراً دلِ خوشی دارد، زیبا و حتی کمی حسرتبرانگیز است.
میزهای دیگری میبینم که تنها یک دانشجو پشت آنها نشسته است که در خلوت و تنهاییاشان، سیر میکنند و بعضاً به نظر میرسد اصلاً در اینجا نیستند. دانشجوی تنهایی را میبینم که از غذا خوردن دست کشیده است. او به صندلی تکیه داده و رو به نقطۀ کورِ دوری از سقف خیره شده است. نه کسی میداند در ذهن او چه میگذرد و اندوهگین چیست و اضطراب چه چیزی را دارد یا دلش برای چه کسی تنگ شده است و نه کسی التفاتی میکند. همه غرق در غوغای درون خود هستند.
جو غذاخوری سنگینی میکند. زودتر پا میشوم تا بروم و در این هوای زمستانی قدمی بزنم و هوایی بخورم. ناگاه هوس سیگار میکنم! از آنجا که در لاین خوابگاه ما ـ که ویژۀ دانشجویان دکتری است ـ یکی از بچهها سیگار میکشد، به دم در اتاقش میروم تا از او یک نخ بگیرم. در میزنم. دمپاییاش جلوی در است، اما باز نمیکند. شاید حوصلۀ دیدن کسی را ندارد. بیخیال میشوم و میروم دستی بشورم.
در این حین صدای باز شدن در اتاقش را میشنوم. میآیم و میبینم بدون توجه به آنکه کسی در اتاقش را زده، به بالکن آشپزخانۀ لاین رفته و در حال کشیدن سیگار است! هندزفری در گوش دارد. شاید دارد آهنگ غمگینی میشنود و غصههایش را با دود سیگار به باد هوا میسپارد. صحنۀ عجیبی است. دلم نمیآید خلوتش را به هم بزنم. پشیمان میشوم و حس لحظهای سیگار از ذهنم میپرد. اصلاً مرا چه به این فازهای فانتزی؟ به اتاق برمیگردم. کارها روی هم ریختهاند. دوباره پشت لبتاب مینشینم ...
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت