برای چندمین بار در تجربۀ زیستهام، احساس ناخوش شکست بر دوشم سنگینی میکند. با وجود آنکه این شکست، حاصل یک دورۀ کوتاه و درگیری سه روزه با مسأله است، اما به جهت تأثیرگذاری نوعیِ آن بر روند زندگی آیندهام، پژواک خاصی در درونم داشته و از این جهت مرا در مواجههای دگرباره با اندوه قرار داده است. اندوهی که برایم آشناست و البته که دردناک!
آنچه اکنون دربارۀ آن اندیشه میکنم، یکی ناپایانی شکستهای ما و دیگری زمان آنهاست، که هر دو بر دردناکی آنها میافزاید. گویا شکستها در زندگیهای ما پایانی ندارند و ناگزیر باید همواره در انتظار رویارویی با آنها باشیم، اگر چه حتی در بستر مرگ باشد! دیگر آنکه، گاه شکستها در چنان زمان نامناسبی روی میدهند که دردناکی حاصل از آنها را چندین برابر میکند. آنچه برای من روی داده، درست پس از زمانی بود که به استاد راهنمایم اطلاع داده بودم که از این به بعد بر روی پژوهش رسالۀ دکتری متمرکز خواهم شد، به دوستان این نوید و امید را داده بودم که استارتاپ جدید را با نیرویی متفاوت بنیانگذاری خواهم کرد و نزدیکان را از مساعد بودن احوالِ پس از سختیهایی چند و یُسرِ پس از عُسر، امیدوار کرده بودم. حال من ماندهام و برخاستنی از نو، که در نوع خود به امید و انگیزه و نیروی بسیاری نیازمند است.
احتمالاً همۀ ما کم و بیش چنین تجربههایی را زیستهایم. به نظرم آنچه در این موقعیتها میتواند نوعاً تسلیبخش خاطرهای اندوهبار باشد، توجه به این حقیقت است که شکستها بهسان تجارب زیسته، دستکم دربردارندۀ دو فایدۀ بینظیرند. نخست آنکه ما را در مواجهه با رویدادها، چالشها و سختیهای دیگر در زندگی قویتر خواهند کرد، و دیگر آنکه از آنها نکاتی میآموزیم که نه در جایی میتوانیم بخوانیم و نه کسی آنها را به ما میگوید؛ چرا که این نکات نوعاً از طریق آموزش معمولی انتقالپذیر نیستند و جز از طریق زیستن، به دست نمیآیند!
بنابراین به نظر میرسد آنچه پس از تجربۀ شکست باید زیستن کرد، مرور آن به منظور یادگیری از آن است. بهتر است این تلاش را در زندگیامان تجربه کنیم. سخت است، اما به نظر همواره میارزد!
ثبت دیدگاه دربارۀ یادداشت