فریم [١]

در حالی که نزدیک است ترم تمام شود، بلأخره هم‌اتاقی‌ام را می‌بینم. قبلاً من نبودم و او بود، و اخیراً که من در تهران به سر می‌بردم، او در شهرستان بود. نقشه‌برداری می‌خواند و یک سال از من بزرگ‌تر است، اما چند سال کوچک‌تر می‌نماید! در حالی که من خسته هستم و تازه از بیرون ـ با پیاده‌روی از میدان انقلاب تا خوابگاه کوی ـ برگشته‌ام و هنوز لباسم را هم عوض نکرده‌ام، به حرفم می‌گیرد. از قبل از روی چیدمان وسایلش در اتاق و خوراکی‌هایش در یخچال، دربارۀ او حدس‌هایی زده بودم و حالا در همان گفت‌وگوی اولیه‌اش، خیلی چیزها را درباره‌اش به سادگی می‌فهمم.

این دومین هم‌اتاقی‌ام در دورۀ دکتری است که من زودتر از او خوابگاه گرفته‌ام و وقتی می‌رسد، همان شب اول و قبل از صمیمیت، دربارۀ خودش حرف می‌زند و مسألۀ شکست عشقی‌اش را برایم تعریف می‌کند. ظاهراً برای معشوقه‌اش کم نگذاشته است، اما نزدیک به نُه ماه پیش به شکل بسیار ناخوشایند و بلکه زننده‌ای او را رها کرده است. می‌گوید مدت‌ها بود به فکرش نیفتاده بودم. آهنگی غمگین می‌گذارد. سیگارش را درمی‌آورد و می‌رود بیرون بکشد. می‌آید و کمی دیگر تعریف می‌کند. از این می‌گوید که برای تولدش، در نزد یک نقاش ماهر سفارش نقاشی چهره‌اش را داده و به او هدیه داده است. در اینستاگرامش می‌چرخد، پیج آن نقاش را آورده و در میان بایگانی استوری‌هایش، پرترۀ معشوقه‌اش را پیدا کرده و به من نشان می‌دهد. دوباره می‌رود و سیگاری می‌کشد و می‌آید و آهنگ «خودم خواستم» را مجدداً می‌گذارد!


فریم [٢]

معمولاً ماندۀ غذا و نان را روی لبۀ بیرونی پنجره می‌ریزم. صبح‌ها گنجشک‌ها و کبوترها می‌آیند و از آن می‌خورند و من کیف می‌کنم. با این‌که چند سالی است این کار را انجام می‌دهم، اما دانشجوی اتاق پایینی آمده و اعتراض کرده است که خرده‌های نان از پنجره‌اش وارد اتاقش می‌شود. هر چه دقت می‌کنم، نمی‌دانم چگونه چنین چیزی ممکن است! به ویژه که زمستان است و معمولاً پنجره‌ها در این سرمای سوزان بسته‌اند. به هر حال باید رعایت کنم. برای همین پا می‌شوم که سفره را ببرم و روی لبۀ بالکن آشپزخانۀ لاین بتکانم. وارد لاین که می‌شوم، یک دانشجوی دیگر در حالی که دارد بشکن می‌زند و باسن همایونی‌اش را می‌لرزاند، از در آشپزخانه خارج می‌شود! منم می‌روم و بی هیچ گفت‌وگویی، در رقصش هم‌نوایی می‌کنم. می‌خندد. می‌گوید: «دکتر جان، تو هنوز دفاع نکردی عزیزم؛ این کون‌تکونی واسه ماهاست که دفاع کردیم». باستان‌شناسی خوانده و به تازگی از رساله‌اش دفاع کرده و هنوز تسویه نکرده است. خوشیِ دفاع آشکارا زیر دلش زده و چند روزی است که قدرت کنترل آن جای مبارک بدنش را ندارد!