کمی پیش از غروب آفتاب، کوله به پشت و با پای پیاده از میان باغ‌های کنارۀ غربی دشت زیبای سروآباد، روانۀ مزرعۀ آیشاوا شدم. در چشمۀ ثلاجهْ دستی پرِ آب نوشیدم و برای خنک شدن، بر صورتم نیز زدم. در میانۀ مزارع که می‌گذشتم و منظرۀ زیبای کوهستان کۆساڵان و رود سیروان را که می‌نگریستم، در اندیشۀ این پیاده‌روی به‌سان یک سفر کوتاهِ معمولی، به مسافرتی طولانی و مهاجرت نیز فکر می‌کردم.

در آستانۀ سی سالگیْ وقتی در حال راه رفتن در هوای مطبوع غروب‌گاهی و به هنگام دیدن مناظر زیبا، گذشتۀ خود را ارزیابی می‌کردم، از دست دادن فرصت رفتن را به دلیل گره زدن آن به کسی دیگر، تجربه‌ای اشتباه می‌دانستم و در فکر آن بودم که به‌سان فلسفه‌ورزی اسلامیِ تاریخ ـ که به قول علی بن ابی‌طالب، اعتبار، به معنی عبرت‌گیری است ـ از آن تجربه درسْ و اکنون تصمیم درست را بگیرم.

در میانۀ راه و در تلاطم این افکار، به تصویری ساده برخوردم که البته مرا در اندیشه برد: گله‌ای نقلی و کوچک از گوسفندان در حال چرا در زمینی که گندم‌هایش را درو کرده بودند و چوپانی که بی هیچ آلایش و دغدغه‌ای، در کنار گوسفندها روی زمین دراز کشیده و آن‌ها را نظاره می‌کرد و هم‌زمان از هوای سالم و لذت‌بخش آن وقتِ روز، در کنار منظرۀ فرح‌بخشی از دشت روبه‌روی خود که داشت، لذت می‌برد.

دیدن این صحنه در هنگامۀ آن افکار، هم‌چون نمودی از دوراهی‌هایی بود که معمولاً برای من پیش می‌آید. این‌که پس از گذشت نیمۀ مفید زندگی، هم‌چنان در تلاش برای تغییر، رشد، دست‌یابی به کمال و تجربۀ نویافته‌ها بود، و یا به این قسم از دستاوردها اکتفا کرد، از خود انتظار آن‌چنان نداشت، به صلحی درونی دست یافت، از داشته‌های کمینۀ زندگی لذت برد و به جای ماجراجویی‌های مهاجرت و تجربۀ ریسک شوک فرهنگی در ولایات فرنگ، بر فرهنگ محل چیره شد و از آن استفاده کرد.

چگونه است که چوپانی درس‌ناخوانده و به دور از برخی تجارب، به راحتی می‌تواند زندگی‌اش را با انتظاراتش مطابقت دهد، از آن لذت ببرد و در حال زندگی کند، اما  تحصیل‌کردگان دانشگاهیِ پرافاده، در مدیریت زیست خود مانده‌اند، مهارت‌های زندگی را نیاموخته‌اند، توقعات بعضاً نابه‌جا دارند، از حال جای مانده‌اند و در عالم کمال‌گرایی خود مانده‌اند و آن همه درسی که خوانده‌اند، در عمل سواد مدیریت زندگی را به آن‌ها نداده است؟