این روزها از مجموعۀ تغییراتی که داشته‌ام، بیش از گذشته متأثر و در فکر هستم. حال که در خلوت‌های پیش‌آمده، قدری عمیق‌تر به گذشتۀ نزدیک خود می‌نگرم، درمی‌یابم که در مدتی اندک، چه دگرگونی‌های دامنه‌داری که نیافته‌ام. اگر چه بزرگ‌تر شده‌ام و شاید متین‌تر و باوقارتر، اما در پارادوکسی شگفت‌انگیز و غریب، در عین آن‌که به مراتب بر گسترۀ شکیبایی‌هایم افزوده شده، کم‌تحمل‌تر نیز شده‌ام!

هنوز در چرایی و چگونگی آن‌چه در وجودم روی داده، به تمامی مانده‌ام. اما نیک می‌دانم که از جایی به بعد، دیگر هیچ گاه آن جوان جویای پیشین نشدم! وقتی که نماند و رفت، تمام آن‌چه بر تن خود و خیالم بافته بودم، از میان رفت و از پس آن، دیگر هیچ جامه‌ای نیافتم که به قامت احساسم بیاید. ناگاه در دریایی بی‌کرانِ متلاطم غرق شدم و اگر چه برای رسیدن به ساحل بسیار دست‌وپا زدم، اما هیچ سایه‌ای از سراب خشکی را حتی در افق هم دیدن نکردم. حیرتی سرشار پیرامونم را فرا گرفت و در این سرگشتگی‌ها، به مرور دربارۀ برخی امور سِر شدم. در حقیقت آسان‌گیرتر شدم و آموختم که چون هیچ چیز به اهمیت آن‌چه پیشتر داشتم، نیست، پس درگذرم! این را می‌توان شکیبایی هم نامید. اما آن‌چه در این میان دور از انتظار می‌نمود، کم‌تحملی‌هایی است که در سرشت آن‌ها بیشتر مانده‌ام!

شاید این چموشی نیز، نمودی دیگر از پیامدهای همان ناکامی باشد. رنج که دوام یافت و سختی که به درازا کشید، طبیعتاً درماندگی می‌آورد. تو گویی آدمی رنگ می‌بازد و می‌خمد و در عین آرام بودن، بی‌قرار می‌شود. نمی‌دانم! تنها چیزی که این روزها می‌دانم، سخنی کوتاه از بافقی است: مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست!