چند روزی است که در مزرعۀ آیشاوا به سر می‌برم. در این مدت، با آن‌که لب‌تاب و چند کتاب را هم با خود آورده‌ام، بیشتر به استراحت و بودن با پدر و مادر پرداخته‌ام. پدر هنوز در بستر بیماری است و من، در کنار رسیدن به او، بعضاً در برخی خرده‌کارها به مادر کمک می‌کنم.

صبح‌ها گاه با صدای قازه قرانگِ مرغ‌ها بیدار می‌شوم و گاه نیز با سر و صدای کلاغ‌هایی که روی سقف شیروانیِ خانه‌باغی جمع می‌شوند. منظرۀ باشکوه طلوع مزرعه را همیشه از دست می‌دهم. برای آن‌که بیشتر بخوابم، رخت خواب را به تنهایی در هالی که پرده‌های پنجره‌های بزرگش را هم کشیده‌ام، پهن می‌کنم. صبح‌ها با طلوع آفتاب، پدر و مادر بساطشان را از تراس پهن خانه‌باغی جمع کرده و به آرامی مشغول خوردن صبحانه می‌شوند و برای آن‌که من بیدار نشوم، این کار را در نهایت سکوت انجام می‌دهند.

تا وقتی که من بیدار می‌شوم، معمولاً مادرم از سر علاقه، بخش‌هایی از باغ را آبیاری می‌کند و مقداری میوه، که عمدتاً انواع انگور است، می‌چیند. به دلیل خشکسالی و کم‌آبی، برخی درخت‌ها ضعیف و یا خشک شده‌اند و صیفی‌جات نیز، از قبیل خیار و گوجه، چندان ثمر نداده‌اند. در عوض هر روز انواع سبزی تازه و خوشمزه چیده شده و روی سفره می‌آید.

ظهرها خنک‌تر از مریوان است و از این لحاظ، کمی عجیب است. آزادی عملکرد و دم دست بودن منظرۀ درختستانی، از جمله ویژگی‌هایی است که پدر و مادرم را میخ‌کوب مزرعه کرده و چند ماه اول سال را در این‌جا می‌مانند. الآن که چند روز در این‌جا مانده‌ام، بیشتر این موضوع را درک می‌کنم.

عصرها به خوبی می‌توان گذر زمان را مشاهده کرد. مزرعه بر روی دامنۀ تپه‌مانندی بزرگ قرار دارد و به این ترتیب، ضمن داشتن چشم‌اندازی وسیع از دشت باغستانی سروآباد، آمدن سایه‌های کوهستان کوسالان دیدنی است. وقتی سایه‌ها از رودخانۀ سیروان عبور می‌کنند، بهترین وقت روز و لحظات پایانی آن است. در این هنگام است که با همکاری مادر، قالی را در تراس حیات‌مانند خانه‌باغی پهن کرده و ضمن نگریستن به آن چشم‌انداز زیبا، از نوشیدن چایی تازه‌دم لذت می‌بریم.

در این لحظات آرامش‌بخش، بعضاً به یاد رساله‌ام می‌افتم؛ چرا که در افق مقابلم، خانقاه نقشبندیان در محمودآباد قرار دارد و در جانب راست چشم‌انداز، روستای مشهور دورود به عنوان یکی از مراکز قدیمی نقشبندیان کردستان جا خوش کرده است. گاه رویدادهای تاریخی مربوط به این طریقت در این بخش از جغرافیای کردستان در ذهنم مرور می‌شوند و بعضاً از آن تأثیرگذاری‌های هوشمندانۀ مشایخ هورامی در شگفت می‌افتم و هر بار، از آن‌که مسأله‌ای زنده و ملموس تاریخی را برای پژوهش انتخاب کرده‌ام، خوشحال می‌شوم.

هوا که تاریک می‌شود، تفاوت دنیای من و پدر و مادر آشکار می‌شود. آن‌ها پس از خواندن نماز عشا و کمی استراحت، به تدریج می‌خوابند و من، تازه برخی کارهایم شروع می‌شوند و این، یکی از ناجورترین وصله‌های هم‌زیستی دو نسل است. بارها سعی کرده‌ام مانند آن‌ها باشم و ضمن زود خوابیدن، سحرخیزی در پیش بگیرم. با این حال، مانند صدها برنامۀ دیگر زندگی دانشجویی، در عمل شکست خورده و به نتیجه نرسیده‌ام. جالب آن است که هنوز خسته نشده‌ام و هر از گاهی، به ویژه وقتی که جوگیرِ آغاز یک روال جدید و جدی در زندگی‌ام می‌شوم، دوباره برنامه می‌ریزم که سحرخیز باشم و از نو شکست می‌خورم!

دانشجویی است دیگر، که به همین برنامه‌های کثیر الوضعِ قلیل العمل بند است!

پی‌نوشت: در صورتی که شما نیز مایل بودید تا خاطرات و تجارب خود را با دیگران به اشتراک بگذارید، به زودی می‌توانید از پلتفرم تجربینو استفاده کنید. برای پیگیری رویدادهای این پلتفرم و بهره‌گیری از محتوای علمی و کاربردی آن، می‌توانید از طریق این لینک، کانال تجربینو را دنبال کنید!