همۀ ما داستان شاه و کنیزک را در ابتدای دفتر اول مثنوی شنیده‌ایم؛ از جملۀ آن داستان‌هایی که گر چه بسی شگفت بود و چندی غریب، ولی به ژرفی در دل آدمی جای خوش می‌کرد و بر جان او می‌نشست. در این داستان، کلیدواژگانی چون کنیز، پادشاه، حکیم، زرگر، جوان، سمرقند و البته که عشق، طنین خاصی دارند و چینش استادانۀ آن‌ها در دل تاریخ، ما را بارها مشتاق شنفتن داستان می‌کند. روایت کردن یا برساختن چنین داستانی در این ساختار، تنها از عهدۀ استادکار واژگان و پردازندۀ سخنی چون مولوی برمی‌آید که به منظور عرضه‌داشت مفاهیم بعضاً غامض عرفانی، همواره از حکایات ساده‌فهم و جذاب در آرایۀ تمثیل استفاده کرده است.

هر کدام از ما ممکن است به نحو خاصی با این داستان ارتباط برقرار کرده باشیم یا بخش خاصی از آن برایمان جالب‌تر یا کنجکاوی‌برانگیزتر بوده باشد. آن‌چه از این داستان برای من از کودکی‌هایم جذاب و به نوعی محل پرسش بوده، تصویرسازی‌های مولوی از معاینۀ کنیزک به وسیلۀ حکیم و چگونگی امکان تغییرات ژرف در وجود عاشق در پی شنیدن جای‌نام‌های مربوط به معشوق است.

در تصویرسازی مولوی، زمانی که پادشاهْ حکیم را بر سر بالین کنیزک می‌برد و حکیم آن حال نزار و آشفتگی کنیزک را می‌بیند، درد او را که از سر عشق‌ورزی بوده، بازمی‌شناسد و از پادشاه می‌خواهد خود و کارگزارانش، بالین بیمار را ترک کرده و او را تنها بگذارند تا بتواند به درستی و آرامی، به معالجۀ کنیزک بپردازد.

حکیم دانای داستان، پس از احوال‌پرسی از کنیزک و پرسیدن دربارۀ محل زندگی و خانواده‌اش، به برشمردن نام شهرها و دیارها می‌پردازد و هم‌زمان نبض او را می‌سنجد تا متوجه تغییرات احساس و دل‌بستگی‌های کنیزک به دیار یارش شود و از همین راه، پس از اندکی موفق می‌شود نام جوان زرگر سمرقندی را که او عاشقش بوده است، بیابد.

این‌جای حکایت برای من اوج داستان بود و هنوز هم هست؛ این‌که حکیم با مهارت تمام و صرفاً با سنجش نبض کنیزک، به موضوعی بدان چندلایه‌ای پی می‌برد و پیش از آن، این‌که حال و رنگ صورت و حالت وجودی کنیزک، با شنیدن نام سمرقند و محلۀ زرگر جوان، متحول می‌شود و این مسأله، برای چون منی، همواره هم بسیار جذاب بود و هم جای پرسش که، مگر چگونه چنین چیزی امکان‌پذیر است؟

در کودکی گاه برای خود به تأویل موضوع می‌پرداختم که این داستان است و حکایت، و حکایت را مولوی برای تمثیل آورده و وجه ماوقع آن مهم نیست؛ و گاه دوست می‌داشتم آن را صمیمانه بپذیرم و بارها باور کنم. پای که در جوانی گذاشتم و پاره‌راه‌هایی کوته، خیلی کوته، که رفتن کردم، نهایتاً اندیشه‌ای را پذیرفتم که قبلاً نیز دوستش داشتم: عمیقاً باور کردم که هر آن‌چه متعلق به معشوق است، عاشق رنجور در هجرانگی‌ها را به وجد می‌آورد و بر سر ذوق و نیز حزن می‌برد.

آری، بر سر ذوق و حزن! اگر به آن روایت شگفت مولوی و به وجد آمدن عاشق باور پیدا کردم، به ذوق و حزن توأمان او نیز در پی شنیدن نام و جای‌نام معشوق یا رسیدن هر آن‌چه از معشوق است به او، باورمند شدم. مگر از عاشق مهجور که دیگر راهی به کوی یار ندارد و باری به سرمنزلگهش نمی‌برد، چاره‌ای دیگر هم هست؟ جز آن‌که از پی آن ذوق ـ که همواره از وابسته‌های معشوق به او می‌رسد ـ بر سبیل حزن رود و غصۀ یار خورد و غم اویش باشد و سر به پایین، به سوی جای دل خویش در سینۀ مالامالش فرو آورد و آه‌های سرد دوری برکشد و برِ دیگران ناله برنکشد و الم زبانۀ آتش اندرونش بپذیرد و دم نیز البته که برنیاورد. موی‌ها در این راه اگر سپید کند، محزونانگی‌های سنگین همه‌باره اگر کشد، تنهایی‌های بی‌انتهای همه‌آنه اگر تحمل کند، بی‌نوایی‌های ذوق‌بر بی‌بهانه اگر به سر برد، می‌کند و می‌کشد و می‌برد که کار او جز این نباشد و می‌نشودش. معشوق بر جان و دلش بنشسته و هر آن، به هر آن جای که برود، با اوست و بی‌او نزید. این بااوییِ همواره، بی‌گمان تنها چیزی است که برای عاشق مهجور و تنهای بی‌نوا بازمی‌ماند تا قوۀ آن داشته باشد که بی‌اویی‌های جان‌کاه را تحمل کند و آن بربالین‌رفتن‌های کنیزک‌وار را.

کاش باری، ما ازقافله‌ماندگان را نیز، دست‌کم آن اندازه فرصت می‌داد که اگر چه به مدتی کم‌تر از آن‌که کنیزک به زرگر رسید، شهد وصال مزه می‌کردیم و از پس آن، جام شراب ذهاب در پیالۀ موت می‌نوشیدیم و روی در ارجاع الیه نهادن می‌کردیم ...