اخیراً یک رویداد ساده که پیشتر نیز ـ شاید بارها ـ تکرار شده است، مرا بیشتر از گذشته متأثر کرد. آن رویداد ـ که شاید در نظر برخی چنان ساده باشد که حتی به نظر نیز نیاید ـ چنین بود: دوستی برای دیدار من به خانه‌امان آمد. طبق معمول در اتاق من با هم به گفت‌وگو نشستیم. چون وضعیت او را آشفته دیدم، به او پیشنهادی دادم. شاید نیم ساعت دربارۀ پیشنهادم برای مسیر زندگی‌اش صحبت کردم. راه را برای او تبیین کردم: مراحل، اهداف، دستاوردها و خوبی‌های آن را. هم‌چنین پیشنهادم را با راهِ دیگرِ معمول پیش رو مقایسه کردم و به این ترتیب جوانب مسیر پیشنهادی را برای او به خوبی روشن کردم.

پیشنهاد من در سی سالگیِ او که هم‌اکنون دانشجوی تازه‌کار کارشناسی ارشد است و در جایی که کار می‌کند، دریافتی بسیار کمی دارد و ظاهراً برنامه و چشم‌انداز کاریِ مشخصی نیز برای آیندۀ شغلی‌اش متصور نبود، مهاجرت به اروپا از طریق اخذ پذیرش دکتری بود؛ آن هم به نحوی که تا آن موقع بتواند ازدواج کند و در نتیجه همراه با همسرش به سمت دنیایی آزاد، دست‌کم با حقوق انسانیِ به مراتب بهتر از این‌جا، گام بردارد.

پس از پایان صحبت‌های من، نه‌تنها تشکری از او نشنیدم، بلکه هیچ واکنشی از او نیز ندیدم. با نادیده انگاشتن صحبت‌های من، از تشنگی‌اش گفت و دیگر تمام! اگر چه ممکن است این رفتار او به دلیل وضعیت روحی متفاوت این روزهایش ناشی از ناراحتیِ مرگ یکی از دوستان نزدیکمان باشد، با این حال نوعاً توجیه‌گر نامناسب بودن آن نیست. به ویژه که قبلاً در موقعیت‌هایی مشابه از او چنین عملکردی دیده‌ام. انکار نمی‌کنم که از این مسأله، هم کمی ناراحت شدم و هم چندی متأثر!

تأثر من بیش از هر چیز متوجه خودم، شرایطم، احساساتم، تصمیماتم و البته که تحولات فکری و نگرشی‌ام است. به همین دلیل به چند جهت به فکر فرو رفتم: این‌که چرا از عملکرد دوستم ـ در حالی که می‌توانستم آن را طبیعی تلقی کنم، یا نادیده بگیرم یا دست‌کم ساده بدانم ـ ناراحت شدم؟ این مسأله از آن جهت برای من پراهمیت است که در نگاهی کلان‌تر می‌توانم از خودم بپرسم چرا باید رفتار دیگران تا به این حد بر استقلال احساسی‌ام غلبه کند؟ به عبارتی، چرا باید از دیگری چنان متأثر شوم که ذهنم را درگیر کند و به پشیمانی بینجامد؟ یا این‌که چرا نباید چنان محکم و مستقل و با اعتماد به خویشتن باشم که رفتار دیگران هیچ برایم مهم نباشد و در نتیجه به سادگی از کنار آن بگذرم؟

دیگر آن‌که، چرا از اساس من به دیگران پیشنهاد می‌دهم؟ بخصوص که پیشتر به این نتیجه رسیده‌ام اصلاً چنین نکنم. اما چرا نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و آن‌چنان با جزئیات و صرف وقت، پیشنهادم را برای او تشریح کردم؟ این الزام من به خیرِ دیگران و پیشنهاد و کمک به آنان از کجا می‌آید و آیا درست است که به آن پایان دهم؟ اگر قرار باشد به خیریت‌خواهی‌ام برای دیگران ادامه دهم، دیگر چرا از عدم استقبال آنان چنین ناراحت و گاه آشفته می‌شوم؟

در این باره پیشتر مسأله را چنین برای خود حل کرده بودم که تا کسی از من مشورت نگرفته یا درخواستی نداشته است، به او پیشنهادی ندهم! امری که ظاهراً با پیشینۀ رفتاری من در تسهیم تجاربم با دیگران و میل بسیارم برای کمک به آنان، در تقابلی آشکار قرار دارد و احتمالاً از همین روی است که پیشنهاد ندادن برایم تا به این اندازه سخت است و در این دیدار نیز، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.

اگر چه رویکرد اخیر را در «پیشنهاد و کمک کردن تنها در صورت درخواستِ مشورتِ دیگران از من» در پیش گرفته بودم، اما باز برخی رفتارهای دوستان بر من بی‌اثر نیست. اتفاقاً این روزها به یکی از دوستان که او نیز هم‌اکنون دانشجوی کارشناسی ارشد است و در کار پایان‌نامه‌اش آشکارا لنگ می‌زند، به درخواست خود او پیشنهاد می‌دهم و مشخصاً راهنمایی می‌کنم و چون از تجربیات خودم در اختیار او قرار می‌دهم، احساس می‌کنم راهنمایی‌هایم بی‌راهگشایی نیستند.

پیشتر که در میانۀ راهِ انجام دادن یا ندادن پژوهشِ پایان‌نامه مانده بود، مسیرها را برای او توضیح دادم و چون آن وقت لب‌تاب نداشت و من به تازگی سرفیس خریده و آن یکی قدیمی‌ام را برای فروش گذاشته بودم، به او پیشنهاد دادم که لب‌تابم را برای خود بردارد. آن وقت قصد داشتم ضمن دادن تخفیف قابل توجه، در گرفتن پول از او هیچ تعجیل نکنم و پس از چند ماه و به صورت قسطی آن را دریافت کنم. این در حالی است که وقتی در راهنماییِ آخرم به او بحث به جایی رسید که گفت لب‌تاب خریده است، اصطلاحاً به من برخورد! به گمانم کمتر از دو ماه پیش بود که دربارۀ لب‌تاب به او پیشنهاد داده بودم و او آن وقت از نداشتن پول گفته بود و اکنون از خریدِ هر چند قسطیِ لب‌تاب خبر می‌داد. مسأله‌ای که آشکارا حق اوست (که کِی و در نزد چه کسی و به چه صورت خرید خود را انجام دهد) و احتمالاً بسیار هم ساده باشد، اما نوعاً بر من اندکی گران آمد و باید بگویم دست‌کم بی‌تأثیرِ هر چند سطحی نبود.

برای خود من جای پرسش است که چرا باید از یک چنین اقدام سادۀ دوستِ کمتر صمیمی‌ای که بیشتر به دلیل تناسب روحیات دینی و خانوادگی با یکدیگر در پیوند هستیم، به نحوی آشفته شوم و باز با خود بگویم آخر مرا چه به خیرخواهی دیگران؟ چرا تا زمانی که دیگران خودشان خواهان نیستند و در پی مسأله‌ای گام برنداشته‌اند، من پیشاپیش باید خود را به آن موضوع یا چالش پیوند دهم و بیشتر از خودشان خیر آنان را بخواهم؟

این‌ها از جملۀ تأثرات و فکرها و ارزیابی‌هایی است که در مرحلۀ تغییر کردن‌هایم با آن‌ها روبه‌رو می‌شوم. اکنون که در مرحله‌ای دیگر از زندگی‌ام قرار گرفته‌ام و با روشن شدنِ ظاهری مسیر جدیدم، راهی دیگر در پیش گرفته‌ام که آن را پیله نام گذاشته‌ام، گویا باید هم‌زمان با چالش‌هایی چند نیز درگیر شده و چه بسا پوست‌اندازی فکری، عاطفی و نگرشی بکنم. امری که هم‌چنان در سی‌سالگی‌ای که با تغییراتی بسیار همراه بود، ادامه دارد و تو گویی که می‌رود تا از من انسانی با روحیاتی دیگر بسازد. تا که بدانیم اگر عمری مانده باشد، چه در پیش دارم ...